داستان های کوتاه

داستانک های شهر – قصه ی سوم

سومین قصه از سری “داستانک های شهر” نیز منتشر شد! امیدواریم از این داستان جذاب و متحیر کننده لذت ببرید. طبق معمولِ همیشه، انتخاب اسم داستان با شماست!

لطفاً نظرات خود را حتماً برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک سوم دعوت می کنم.

نویسنده: Leon Wolf

 

 

 

 

 

 

 زن در حالی که دندان هایش به هم می خورد، رو به مرد کرد و گفت: “دنی، هیچ امیدی نیست. توی این کولاک حتی دو متر هم نمی بینیم. ما می میریم.”

دنی با شگفتی به ساختمان محو درون کولاک اشاره کرد و گفت :”اینقدر بدبین نباش بت! نگاه کن! به نظر یه ساختمون میاد!” ساختمان دور نبود. فقط به دلیل وجود برف و کولاک از 42 متری جاده ای که محو شده بود خود نمایی می کرد.

بند کوله پشتی هایشان را محکم تر بستند و با قدم های سریع تر و امیدی تازه راه افتادند. هنگامی که نزدیک درِ ورودی شدند، بت چشم هایش را ریز کرد تا تابلوی ورودی را بهتر ببیند. «هتل پیچک.» با خوشحالی رو به دنی کرد و جیغ کوتاهی زد.

دنی هم می خندید. اما با صدای سگی که خود را به پشت در کوباند و پارس کرد، ساکت شدند. ولی کمی بعد، به ترس خودشان خندیدند.

سپس سایه ای از شیار زیر در نمایان شد و در باز شد. بت و دنی به مردی بلند قامت با موهای کوتاه قرمز که لباس گارسون ها را پوشیده بود خیره شدند. معلوم نبود که خیره شدنشان برای خوشحالی بود یا اینکه به زخم گونه ی مرد چشم دوخته بودند!

گارسون لبخند زد: “مگه این که مسافرهای گم شده تو این فصل سر و کله شون تو هتل پیدا بشه! راه رو گم کردید؟”

بت و دنی داخل رفتند و به سگ دوبرمنی که سمت راست گارسون ایستاده و به آنها خیره شده بود و غرش میکرد نگاهی انداختند. دنی خندید: “باز هم خوبه که هستید، وگرنه مَرده بودیم!”

گارسون خندید : “به هر حال خوش آمدید! اینجا 8 تا اتاق خالی داریم که میتونید هر کدومو خواستید انتخاب کنید. فعلاً خودتونو کنار شومینه گرم کنید تا من براتون قهوه ی گرم بیارم.” سپس از در ته راهرو خارج شد.

بت گفت: “متشکرم!” و کوله پشتی اش را در آورد و کنار شومینه گذاشت.

دنی هم همین کار را کرد و سپس گفت: “چند دقیقه پیش فکرش رو هم می کردی که الان یه قهوه ی گرم بخوریم؟”

بت گفت: “حتی فکر نمی کردم که زنده بمونیم !” با هم خندیدند.

در انتهای راهرو باز شد. “رابـیــــــن؟” سگ به سمت در رفت و وارد شد.گارسون ظرف غذای سگ را روی زمین گذاشت و به سمت آنها آمد. پشت سرش، زنی میان سال با موهایی به همان رنگ قرمز، سینی به دست داخل شد. گارسون گفت :” ایشون خواهرم جین هستن؛ مدیر و صاحب این هتل بالای تپه!”

جین رو به روی آن ها روی مبل مخملی قرمز نشست و گفت: “خوش وقتم. خوش آمدید. چی شد که از این جا سر در آوردید؟”

سینی قهوه را جلوی آنان روی میز گذاشت.

دنی فنجان را برداشت و زیرلب گفت: “راستش داستان طولانیه و ما خسته.”

جین گفت: “می فهمم. چطوره فردا صبح راجع بهش صحبت کنید؟ این هم کلید اتاقتون. رو به منظره ی کوهستان ! البته که تا بند اومدن کولاک نمی تونید ازش بهره ای ببرید!” خندید.

گارسون به آن دو لبخند زد و فنجان های خالی را درون سینی گذاشت. ” شب خوبی داشته باشید. وسایلتون میتونه این جا بمونه

تا خشک بشه.”

دنی و بت کاپشن های کلفت شمعی خود را در آوردند و روی دسته مبل کنار شومینه گذاشتند. جنب و جوش های سگ در انتهای راهرو  نظر بت را جلب کرد. سگ به او خیره شده بود. دنی گفت : “پلیور ها خشک هستند.”

گارسون گفت : “داخل اتاق ها هم بخاری هست هم پتو.”

بت نگاهش را از سگ دزدید و با هم به طبقه بالا اتاق 13 رفتند. اتاق سرد و تاریک بود. دنی چراغ را روشن کرد و بعد سراغ بخاری رفت و با کبریت کنار بخاری، آن را روشن کرد. سپس متوجه نگاه نگران و خیره ی بت به کف اتاق شد.

پرسید: ” اتفاقی افتاده، بت؟”

بت سرش را تکان داد:”نه! ولی اون سگه یه جوری بود!”

دنی غر زد: “خواهش می کنم بس کن. دیدی بدبین بودی؟”

بت نفس عمیقی کشید: “انگار داشت هشدار می داد!”

دنی گفت: “سرما مخت رو فریز کرده! این بوی چیه؟” بو کشید.

بت نیز هوا را بو کشید. “نمیدونم … سرم …” احساس سرگیجه و حالت تهوع کرد. اتاق دور سرش می چرخید. دنی که در آن لحظه خودش هم کف اتاق ولو شده بود سعی کرد در را باز کند. سینه خیز و نفس زنان، خود را به در رساند و سعی کرد دستش را به دستگیره برساند. اما سرش روی زمین افتاد و دیگر توان حرکت نداشت. سگ پشت در پارس کرد. دنی صدای بالا آمدن از پله ها را شنید. حتماً نجاتش میدادند.

صدای گارسون آمد: “باشه، باشه. آروم باش رابین!” چشم های دنی دیگر تاب نیاورد. اما گوش هایش می شنید. در باز شد. صدای جین پرسید: “امروز چندمه آنتوان؟”

گارسون که به نظر اسمش انتوان بود، بعد از اندکی فکر جواب داد: ” 21 فوریه؟ “

جین اندکی محاسبه کرد و سرانجام گفت: “پس تا آخر زمستون گوشت داریم!”

 

 

پایان

 

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

4 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا