مردم تشنهی آخرالزمان هستند. از کجا این موضوع را میفهمیم؟ جواب : از موقعی که پس از اتمام فصل اول سریال Fear The Walking Dead ، فصل دوم آن تمدید شد و این مطلب گویای آن است که مردم تشنهی ماجراجویی های پسا آخرالزمانی هستند. آنها میبینند و یاد میگیرند که چطور با زامبیها و از همه مهمتر با همنوعان خودشان بر سرِ بقا بجنگند.
فصل دوم Fear نیز مدتهاست که به پایان رسیده و برای فصل سوم نیز تمدید شده است. سریالی که یک سطح پایینتر از نسخهی اصلی خود یعنی Walking Dead است اما خطِ داستانی زیبایی که رابرت کیرکمن ، تونی مور و چارلی آدلارد برای این موجموعه ساختهاند ، بازهم بیننده را پای تلویزیون میخکوب میکند. Fear سریالی نیست که محدودیت مخاطب داشته باشد ، زیرا این اثر برخلاف آثار ترسناکِ “رستاخیزمحورِ” دیگر ، صرفاً برای به وحشت انداختن مردم ساخته نشده است. این سریال – که از کمیکی با همین نام الهام گرفته – تمام ابعاد عاطفی زندگی انسان شامل عشق ، نفرت ، عواطف درونی ، تحمل مشکلات ، چگونگی رویارویی با سختیهای روزگار ، مسائل خانوادگی ، اجتماعی ، فردی و از این قبیل موارد را دربرمیگیرد.
شاید کیم دیکنز 51 ساله و کلیف کورتیس را نتوان از لحاظ جذابیت ظاهری با اندرو لینکلن و سایر بازیگران درجه اولِ Walking Dead مقایسه کرد ، اما نمیتوان از نقشآفرینی زیبای آنها چشمپوشی کرد. ضمن اینکه باید خاطرنشان کرد در این سریال به شخصیتهای جوانتری مثل نیک ، کریس و آلیشا بها داده شده و باعث بیان شدن دغدغههای روزمرهی آنها میشود و آنها را به چالش میکشد.
دومین نکتهی متمایز Fear این است که آخرالزمان را به ایالات متحده محدود نکرده و برای اولین بار ، پهنهی گستردهتری را مانند کشور و اهالی مکزیک دربرمیگیرد. به طوری که شاید بتوان گفت در نیمی از کل قسمتهای پخش شده ، زبان آمریکای لاتین حرف اول را میزند و نیز ، نیمی از شخصیتهای اصلی داستان اهل آمریکای مرکزی هستند.
برخلاف Walking Dead در Fear میبینیم که کاراکترها همه دنبال استقلال طلبی هستند و هرکسی دوست دارد راه خودش را برود. و حالا چند مثال از این موارد :
* نیک در فصل اول یک شخصیت متمرد بود که خانوادهاش او را بر حسب اتفاق پس از فرار از بیمارستان پیدا کردند اما او بازهم با کلهشق بازیهایش به اردوگاه کشانده شده و با ویکتور استرند آشنا شد. در فصل دوم نیز با ترک خانواده ، راه خودش را رفته و به یک کلونی پناه آورده بود و در آنجا نیز دست به کارهای متمردانه میزد!
* آلیشا بدون مشورت با دیگران با دستگاه بیسیم ور میرود ، یک نفر را پیدا کرده و از طریق امواج رادیویی عاشق آن شخص میشود و در نهایت آنها از طریق همان کسی که آلیشا با او دوست شده مورد حمله قرار میگیرند.
* همچنین میبینیم که کریس دچار بحرانی شخصیتی میشود و تصمیم میگیرد که آلیشا و مادرش را به قتل برساند. پس از اینکه در این راه موفق نمیشود ، سر به بیایان گذاشته و باعث میشود پدرش به ناچار پی او رفته و از محافظت از همسر و دخترخواندهاش دست بکشد. و دیدیم که سرنوشت خوبی در انتظار کریس نبود.
* دنیل پدر اوفیلیا نیز یکی از یاغیهاست و دوست دارد حرف حرف خودش باشد و بهواسطهی تجربیاتی که دارد ، میخواهد همه از دستورات او پیروی کنند. و میبینیم که همین خودخواهی او را به مرز جنون رسانده و دست به چه اعمالی میزند.
* اوفیلیا نیز دستکمی از پدر خودرأی خود نداشته و در اواخر فصل تصمیم میگیرد راه خودش را جدا کند.
* ویکتور استرند چون فکر میکرد صاحب قایق است ، میتواند هرکاری که دلش میخواهد انجام بدهد. اما دیدیم که او بدون قایق ، حتی از یک آدم معمولی نیز کمتر بود.
* و درنهایت تراویس که به خونخواهیِ فرزندش ، بدون مشورت با دیگران و از روی احساسات ، قاتلان پسرش را لِه کرد و باعث شد آن همه زحمتی که مدیسون و دیگران برای قابل اقامت شدن آن هتل کشیدند برباد برود. چرا که قانون حضور در آنجا “عدم توسل به خشونت بود” و تراویس آن را زیر پا گذاشت و وضع را به مراتب بدتر کرد.
موارد بالا جدای از بحث اعصاب خردکنیاش ، باعث گستردهتر شدن داستان و ایجاد هیجان و حس قضاوت درون مخاطب میشد. به نظر بنده ، مرگ کریس باعث جذابتر شدن داستان شد و نقطهی عطف این فصل بود ؛ به این دلیل که تراویس هیولای درونی خود را آزاد کرد. هیولایی که حالا با گرفتار شدن نیک و معشوقهی جدیدش قرار نیست حالاحالاها فروبنشیند.
باید منتظر ماند و دید در فصل (های) بعدی چه اتفاقاتی رخ خواهد داد. حالا که دریچهی جدیدی رو به زندگیشان باز شده است. حالا که در سردرگمی بزرگی گیر کردهاند. حالا که تراویس و خانوادهاش دریافتهاند که انسانها چقدر از زامبیها خطرناک ترند.