اصل “جاودانگی” در قصهها و داستانهای فانتزی، موضوع چالش برانگیزی است و نقطهنظرات متفاوتی درمورد آن بیان میشود. در این مطلب، جاودانگی را از دیدگاه دو نویسندهی برتر حوزهی فانتزی/وحشت یعنی استفن کینگ و دارن شان بررسی میکنیم و تلاش میکنیم در قالب مستندوار و کاربردی، این مفهوم را موشکافی کنیم.
تذکر: این مطلب حاوی اسپویل است و داستانهای مذکور را لو میدهد.
توجه: برای اینکه به این مقاله اشراف کامل داشته باشید میبایست حداقل کتاب «مسیر سبز» (یا فیلم سینماییای با همین اسم با بازی تام هنکس) اثر استفن کینگ و «سه گانه شهر» دارن شان را خوانده باشید.
مقدمهی این مطلب را با یک سؤال شروع میکنیم: جاودانگی چیست؟
جاودانگی به دو بخش تقسیم میشود؛ جاودانگی در زندگی (که بیشتر در قالب داستانها به آن پرداخته میشود و بعید است که درونمایهی حقیقی داشته باشد!) و جاودانگی پس از مرگ (که اکثر ادیان الهی بر آن صحه گذاشته و طبق آن، سرنوشت انسانها پس از راهی شدن به دیار اموات، در عالمی پایدار ثابت خواهد ماند.)
اما در این مقاله به موضوع جاودانگی در زندگی میپردازیم. موضوعی که دو نویسندهی قهار دنیای فانتزی یعنی استفن کینگ و دارن شان، در کتابهایشان روی آن دست گذاشتهاند. تعجبی ندارد، زیرا خود دارن شان بارها اعلام کرده که خدای او در عرصهی نویسندگی، کسی نیست جز عمو استفن کینگ!
اکنون، از منظر دو شخصیت اصلی داستانهای این دو نویسنده، یعنی پائول اجکامب (مسیر سبز) و کاپاک رایمی (سهگانه شهر)، موضوع جاودانگی را برای شما شرح خواهیم داد.
-
کاپاک رایمی
اگر یادتان باشد، کاردینال هنگامی که میخواست از روی پشت بام پارتیسنترال بپرد و تاج و تخت امپراطوریاش را به کاپاک رایمی واگذار کند، خطاب به کاپاک گفت که باید بین حاکمیت شهر و یا عشق به اِما سیتوا، یکی را انتخاب کند. کاپاک رایمی که عطش قدرت داشت، روی عشق زندگیاش پا گذاشت، دستِ یاریِ کاردینال را پس زد و خودش را وقف حکمرانی بر شهر و انسانهایش کرد؛ حکمرانی روی امپراطوریای که میبایست تا ابد ادامه پیدا کند. بخشی از خاطرات رایمی را با هم مرور میکنیم:
قرار است زندگی خوبی برای خودم بسازم. من بیشتر از هر مرد دیگری در تاریخ، پول، قدرت، نفوذ و کشورهای تحت سلطه در اختیار دارم. حتی اگر سر از ستارهها دربیاوریم، مردم من آنجا خواهند بود تا با هرچیزی که نشانی از حیات داشته باشد خود را تطبیق بدهند. مهم نیست کار بشریت به کجا ختم میشود، کاپاک رایمی تا آن موقع زنده و لغزش ناپذیر میماند.
ماجرا به همین چیزهای سرگرم کننده ختم نمیشود. کلی کابوس میبینم. صورت مردگان، مرا به خاطر سنگدلیام سرزنش میکنند. حتی کابوسهایی میبینم که در آن به وسیلهی یک کاپاک رایمی جوانتر متهم و شکنجه میشوم؛ کاپاک رایمی جوانی که فیلمهای احمقانه تماشا میکند و چطور خندیدن و عشقورزیدن را بلد است، کسی که رؤیاهایش همواره به این چیزها ختم میشود. بعضی از شبها با جیغ از خواب بیدار میشوم و درحالیکه عرق سردی سراسر بدنم را فراگرفته، احساس کسی را دارم که وقتی بیدار میشود، درمییابد که زنده به گور شده است.
چنین شبهایی، آرزو میکنم که ای کاش هرگز آفریده نمیشدم یا میتوانستم ماهیتم را تغییر بدهم. ولی شبها از پی هم میگذرند و این افکار تا سحرگاه در این ذهن خیلی باهوش میمانند و تمامی ندارند. دارم به کسی تبدیل میشوم که بهخاطرش متولد شدم. هر روز که میگذرد، من بیش از پیش به یک آدم سرد، بیعاطفه و ماشین قصیالقلبی که کاردینال پیشبینی کرده بود تبدیل میشوم. یکی از همین روزها، وقتی بیدار میشوم و به آینه نگاه میکنم، اثری از انسانیت در خودم نمیبینم. همان روز است که میفهمم از پس این کار بر آمدهام؛ ایستادن در رأس امور دنیا.
دیگر با این داستانها کاری ندارم. گذشته جای خوبی بود ولی به اندازهی کافی برایش وقت گذاشتم. نمیشود ندای حاضر را نادیده گرفت. کارهایی هست که باید به انجام برسد. آدمهایی هستند که باید کشته شوند. کشورهایی که باید خریده یا فروخته شوند. شاید یک زمانی نمیتوانستم بیش از چند روز از شهر خارج شوم – اگر این کار را بکنم، میمیرم و دوباره از ایستگاه قطار سر در میآورم – ولی این موضوع مرا محدود نمیکند. میتوانم تا ابد از بالای پارتی سنترال به همه چیز نگاه کنم.
آینده چه شکلی است؟ بزرگترین سؤال همین است. درحال حاضر که دارم این شهر را روی هوا اداره میکنم، احساس خوبی دارم. بطور کلی، اگر فرض کنیم که کل این سیاره را روی یک انگشتم بچرخانم و همهچیز را تصاحب کنم خیلی بهتر میشود. ولی مطمئن نیستم. اگر خسته شوم چی؟ اگر همه کارها را انجام بدهم و همهچیز را تصاحب کنم، چه چیزی باقی میماند؟ یک مرد چطور میتواند بدون وجود حتی یک چیز شگفتآور در این دنیا زندگی کند؟ شاید میبایست همه چیز را خراب کنم و از اول شروع کنم. همین الانش هم موشکهای تخریبگری در اختیار دارم. شاید میبایست وقتی دنیا رو به خستهکنندگی رفت، آن را بکوبم و از نو بسازم. شهرها، نژادها، ادیان و تاریخچههای جدید. میتوانستم این کار را بارها و بارها انجام دهم، بسازم و خراب کنم و طی چرخهای بیپایان، همواره آباد و ویران کنم. میلیونها نفر را بکشم و و تنها تعدادی را دستچین کنم. سپس دوباره همهی آنها را بکشم. خدا، شیطان، بخشنده، گیرنده و عذابدهندهی همگان تا آخر دنیا باشم.
واقعاً میتوانم تا این حد ظالم، ستمپیشه و بی احساس باشم؟ میتوانم این دنیا را به آخرین حد درد و رنج و یا فراتر از آن برسانم؟ بله. بله، فکر کنم که اگر مجبور باشم چنین کاری را انجام دهم. اگر خسته شدم… اگر جاودانگی بر من سنگینی کند… اگر چیز دیگری وجود نداشته باشد که مرا سرگرم کند… بیشتر و بیشتر انجامش میدهم. بیشتر از همیشه. هرکاری که باعث گذر زمان شود. (مجمع مردگان، فصل 12)
از پنجره رو برمیگردونم، به فضای دفترم نگاه میکنم و به وضعیتم فکر میکنم. هر چیزی که دوراک برای عشق و حالش فراهم کرده رو دارم؛ قدرت، نفوذ، ثروت، یه ارتش قوی، یه شهر… شایدم یه روز، یه دنیا. هر چیزی که نفر قبلیم داشته، من بیشتر دارم. تمام خصیصهها و مالکیت تمام خدایان رو در اختیار دارم. و به این واسطه، ممکنه خودمم یه روزی یه خدا بشم. ولی حاضرم تمام این چیزها رو در ازای همکاری با جیری، یه بار بوسیدن اِما و زندگی کردن مثل یه آدم معمولی و یه مرگِ بدون بازگشت بدم. (شهر مارها، فصل 26)
-
پائول اجکامب
رئیسِ بندِ روانیهای زندان دیترویت، یک آدم با اصول مذهبی بود که همواره درستکار بودن را سرلوحهی زندگی خودش قرار میداد. اجکامب، قضیهی جاودانگی را طور دیگری برای خودش توجیه میکند که بسیار جالب و تکاندهنده است. بیایید بخشی از خاطرات پائول اجکامپ که اکنون بیش از یک قرن از زندگیاش میگذرد را با یکدیگر مرور کنیم:
“جان کافی” قصد داشت بخشی از وجود خودش رو به عنوان هدیه به من بده تا من شخصاً ببینم اون متجاوز چه جرمی مرتکب شده بود. وقتی “جان” دست منو گرفت، قسمتی از قدرتش به من منتقل شد. من 108 سال دارم. سالی که “جان کافی” به مسیر سبز اومد، من 44 ساله بودم. جان فقط یکی از قدرتهای طبیعت بود. بیش از یک قرنه که دارم زندگی میکنم و در این مدت شاهد چیزهای عجیبی بودم. بیشتر از همه، شاهد مُردن عزیزانم بودم. من نفرین شدم. باید باشم و ببینم. عذاب من همینه. این مجازات منه چون گذاشتم جان کافی روی صندلی الکتریکی بشینه. چون من اونو کشتم. منم نهایتاً میمیرم. از این بابت مطمئنم. در مورد جاودانگی هیچ توهمی ندارم. اما مدتها قبل از اینکه زمان مرگ من فرا برسه، بارها آرزوی مرگ خواهم کرد. در حقیقت، همین الانم آرزوی مرگ دارم. بیشتر شبها توی تختخواب دراز میکشم و منتظر میمونم. به تمام آدمهایی که دوستشون داشتم فکر میکنم؛ آدمایی که الان خیلی وقته مُردن. به همهی آدمایی فکر میکنم که قراره تو آخرین مسیر سبزشون قدم بذارن. ولی یه فکر بیشتر از بقیه منو بیدار نگه میداره. اگه اون تونسته عمر یه موش رو اینهمه طولانی کنه، من چند سال دیگه باید زنده باشم؟ همهی ما به مرگ محکومیم. استثناء وجود نداره. ولی خدایا، آخرین مسیر سبز، چقدر طولانی میشه؟
نتیجه گیری: جاودانگی یک وعدهی توخالی است که شیرینیاش تنها مدتی دوام میآورد و پس از گذشت مدتی، دلزدهکننده میشود. هیچوقت هیچکس قرار نیست به جاودانگی برسد و در دنیای واقعی، این امر فراتر از یک محال است. اما در دنیای خیالی، جاودانگی عنصری است که بیش از هیولاها، سیاهیها و مردگان از گور برخاسته لرزه بر اندام انسان میاندازد. جاودانگی شروع زندگیای ممتد و بدون ترس و نگرانی است، اما پر از استرس و بیخوابی. مانند حس یک زندانی که نمیداند قرار است تا چه مدتی در بند بماند. زندانی شدن در یک زندان مخوف… و چه چیزی بدتر از دنیا برای گرفتار شدن..؟ دنیایی پر از ننگ و کثیفی و بیعدالتی که نیمی از مردمانش در آن آروزی مرگ میکنند. و چه زندانی بهتر از دنیا برای عذاب کشیدن؟!
منتظر نظرات شما پیرامون این مقاله هستیم. دیدگاه های خودتان را با ما به اشتراک بگذارید.
متن جالب و کاملی بود
ولی کاش مقداری از دیدگاه کسانی ک میگن جاودانگی خوبه هم حرف زده میشد
هرچند ک در آخر هیچ چیزی بد تر از روزمرگی ای ک جاودانگی میاره نیس
نوع برداشت ها متفاوته. هر کسی یه دیدگاهی داره و سعی شده توی متن جانبدارانه نگاه نشه به موضوع
دقیقا درست و جالب بود واجب شد یک باردیگه کتاب دارن شان رو بخونم😉😉😅😅ممنون از سایت عالیتون
ممنون از شما. بله خوندن چندین و چندباره ی آثار دارن شان بازهم تازگی داره
سلام
پس کی این کتاب جدید دارن شان ( آفتاب سوختگی ) میاد؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام
طبع کمال طلب و بی نهایت جوی انسان همواره در پی بهتر و برتر بود حال این چیز خواه ثروت باشد خواه بهترین زن و یا هر چیز دیگر والبته لازمه استفاده از این برترین چیزها عمری طولانی و اگر بشود جاودانه است از گيلگمش باستان تا جوینده باغ هسپریدس وضحاک ماردوش و جمشید جم و ذوالقرنین همه این اساطیر یا شخصیت های رئال درپی جاودانگی بودند که نشاندهنده ی تمایل ذاتی نوع بشر به این آمال و آرزو است حکمایی چون ابن سینا و ملاصدرا وجود این طبع بی نهایت طلب را از دلایل وجود جهانی بی نهایت می دانند بگذریم آیا واقعا انسان می تواند در این جهان اگر به عمری طولانی برسد زندگی سرشار از آسایش را تجربه کند من که بعید می دانم
پی نوشت:چند روزی است منتظرم تا نقدتان از سریال تکان دهنده و خوش ساخت The Terror را ببینم ولی انگار این سریال خون خشک نتوانسته توجه شما را جلب کند
سلام خدمت شما و ممنون از نظر پرمغز و پرمحتوای شما. متاسفانه بنده هنوز فرصت نکردم این سریال را تماشا کنم. به محض دیدن حتماً مطلبی درموردش خواهیم آورد. با تشکر
سلام یه خواهش…
لطفا رمان های استفن کینگ رو هم ترجمه کنید مخصوصا ادامه برج تاریک رو…
واای تمام فیلم هایی که بر اساس داستاناشه رو از نایت مووی دان کردم، بعضیاش معمولیه ولی خیلی هاش عالیه… شما هم حتما ببینید…
باعث افتخاره که کتاب های آقای کینگ رو ترجمه کنیم. باید دید چه می شود در آینده…
خیلی خوب و جالب بود .. ممنون..
من کتاب اقای شان رو نخوندم ولی با موضوع جاودانگی تو کتاب های دیگه اشنا شدم .. کتاب اشوزدنگهه هم فکر کنم توی این موضوع خوب مطلب هایی رو بیان کرده
به نظر من بشر همواره به دنبال جاودانگی هست و خواهد بود حتی اگر بهش ثابت بشه این غیر ممکنه و غیر از عزابی بی پایان چیز دیگری نیست ولی این عطش هست درزمن مغز و اعزای بدن انسان هم قابلیت و ظرفیت جاودانگی رو نداره همانطور که در بعضی جاها اشاره بهش شده انسان به جنون میرسه با تشکر😊