داستان های کوتاه

داستانک های شهر – قصه ی چهاردهم

قصه ی چهاردهم از مجموعه داستانک های شهر را می توانید در ادامه ی این مطلب بخوانید.  لطفاً نظرات خود را زیر همین پست برای ما بنویسید و اسمی برای این داستانک انتخاب کنید.

 

 

نویسنده: بامداد باستانی

 

 

 

 

 

 

مردِ اول در‌حالی که میز چوبی را با ناخن‌های بلندش می‌خراشید، دهان خود را باز کرد و منتظر ماند. چشم‌بندی روی چشمانش و دستبندی دور مچ دستانش بود.

خانم پرستار لقمه‌ای داخل دهان مردِ اول جای داد و دور دهان او را با دستمال کاغذی پاک کرد.

مردِ اول لقمه را جوید و با چهره‌ای اخم‌آلود مزه مزه کرد. گفت: «سوخته.» طعم زغال داشت. مردِ اول پرسید: «گوشت گنجشک؟»

مسئول اعدام آهی کشید و پاسخ داد: «آره.» سر کچلش را با دست چپ مالید و به فکر فرو رفت. به گنجشک‌های کباب شده‌ی داخل پشقاب خیره شده بود و در ذهن خود مرور می‌کرد که هر کدام را به چه شکل شکار کرده است. در آن سوی میز، خانم پرستار نگاهش را با نگرانی بین مردِ اول، مسئول اعدام و گنجشک‌ها می‌گرداند. روز دوم کارش بود و چیز زیادی از جو حاکم نمی‌دانست. دستش را هماهنگ با صدای چکه‌ی آب از سقف، روی میز می‌زد و سعی می‌کرد تمرکز کند.

مردِ اول پرسید: «می‌شه بخوابم؟» گفته‌ی خود را کمی خواهشمندانه تلقی کرد، پس با لحنی آمرانه افزود: «خوابم میاد.»

مسئول اعدام که رشته‌ی افکارش پاره شده بود، سراسیمه از جا برخاست و زمزمه کرد: «آره. می‌تونی بخوابی.» آهی عمیق‌تر از آه قبلی سر داد و رو به خانم پرستار گفت: «بریم.»

خانم پرستار پشقاب کباب گنجشک را برداشت و پشت سر مسئول اعدام از اتاق خارج شد.

مردِ اول گفت: «شب به خیر.» و سرش را روی میز گذاشت.

مردِ دوم گفت: «شب به خیر.» و چراغ را خاموش کرد. پرسید: «چرا اینجایی؟»

مردِ اول پاسخ داد: «خودم خواستم بیام.» و برای رعایت ادب پرسید: «شما چرا اینجایین؟» هرچند برایش اهمیتی نداشت.

مردِ دوم گفت: «داخل مترو دستفروش بودم. ظرف مسی و پاسور و آدامس می‌فروختم.»

باران شدیدی از دیروز می‌بارید و آب تا ساق پای دو مرد می‌رسید. در ابتدا مسئول اعدام سعی کرده بود آب را با یک سطل آشغال از اتاق بیرون بریزد، اما پس از چند ساعت کار طاقت‌فرسا، تسلیم شده بود.

مردِ دوم نجوا کرد: «شنیدم چند تا اتاق دیگه هم طبقه‌ی بالا هست. ما رو گذاشتن داخل پایین ترین اتاق. اگر همین جور بخواد بارون بیاد تا فردا شب تا گردن زیر آبیم.»

مردِ اول پاسخی نداد.

بیرون از اتاق، مسئول اعدام یخچال کوچکش برای یافتن تکه نانی زیر و رو می‌کرد تا گنجشک‌ها را با آن بخورد. چیزی نیافت. پس فقط یک لیوان آب نوشید و به تخت‌خوابش رفت.

 

پایان

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

5 دیدگاه

  1. به نظرم داستان ضعیفی بود و تنها کاری که انجام داد شرح دادن اتاق اعدامی ها بود

  2. چقد گنگ ..
    تو اوج کنجکاوی و هیجان یهو تموم شد
    اما میتونه مقدمه ی جذاب یه داستان جالب باشه

  3. چقد گنگ …
    تو‌اوج کنجکاوی و هیجان تموم شد
    اما میتونه مقدمه ی جذاب یه داستان جالب باشه

  4. واقعا نفهمیدم هدف نویسنده از نوشتن این داستان چی بود.خیلی مبهم بود و نکته خاصی هم نداشت.انگار که یک برگ از یک داستان بلند رو نوشته.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا