داستان های کوتاه

داستانک های شهر – قصه ی اول

با اولین قصه از سری داستان های کوتاه «داستانک های شهر» همراه ما باشید. نام داستان را شما انتخاب کنید! لطفاً نظر خود را حتماً برای ما بنویسید.

نویسنده : سامان کتال

 

 

 

 

 

 

 

 

ماریا جلوی درِ خانه مشغول طناب بازی بود. هفده بار از روی طناب پریده بود که چیزی توجه اش را جلب کرد. یک اتوبوس داشت از جلوی خانه می گذشت و درون آن، پر بود از مردان و زنان بالغ. تنها چیزی که توجه ماریا را جلب کرده بود، حضور دختربچه ای بود که پشت صندلی راننده نشسته بود و داشت مستقیماً به ماریا نگاه میکرد. اما ماریا به این دلیل شیفته ی دختربچه نشده بود. ماریا به این علت محو دختربچه ی درون اتوبوس شده بود که آن دختربچه، خودِ ماریا بود. همان لباس بلند سفید با گل­های صورتی و آبی را به تن داشت. پس از چند ثانیه چشم در چشم شدن، اتوبوس در پیچ خیابان بعدی از نظر محو شد. ماریا طناب آبی رنگ خود را روی چمن­ ها انداخت و به سرعت به خانه رفت. مادرش را در آشپزخانه یافت و گفت: “مامان! مامان! من خودمو دیدم! یه دختر درست شبیه من توی اتوبوس نشسته بود!”

مادرش که سرگرم تمیزکردن کابینت ها بود، با لحنی سرشار از رفع تکلیف گفت: “حتماً یکی شبیه تو بوده عزیزم.”

“ولی مامان، اون خودم بودم! خودِ خودم!”

“عزیزم، این امکان نداره. حتماً چون موها و صورتش شبیه تو بود، فکر کردی شبیه خودته.”

“مامان! اون خودم بود! حتی لباسش هم شبیه من بود!”

مادر ماریا که کم کم داشت کلافه می شد، رو به او کرد و گفت: “عزیزم، یه بار گفتم که چنین چیزی امکان نداره. نمیشه دو نفر توی دنیا مثل هم باشن. حالا برو سراغ بازیت.”

ماریا غمگین و ناامید، به اتاقش رفت، در را بست و روی تختخوابش نشست.

ماریا حتی یادش رفت طنابش را از جلوی خانه بردارد.

***

ماریا تک و تنها درون اتوبوسی سفیدرنگ، در صندلیِ پشت راننده نشسته بود و به خانه هایی که از کنارشان می گذشت نگاه می کرد. ناگهان ماریا متوجه دختربچه ای شد که داشت جلوی یکی از خانه ها طناب بازی می کرد. چند ثانیه ای با بهت و حیرت به دختر بچه زل زد. سپس سر پیچ بعدی، از اتوبوس پیاده شد و به طرف خانه ی دختربچه ای که داشت طناب میزد رفت. دختر بچه دیگر جلوی خانه نبود، اما طنابش روی زمین افتاده بود. ماریا طناب را برداشت و وارد خانه شد. یک زن که به نظر می رسید مادرِ دختربچه باشد، در آشپزخانه مشغول بود.

زن که همچنان سرگرم بود، با دیدن ماریا که طناب در دستش بود، گفت: “طناب بازیت تموم نشد؟”

ماریا چیزی نگفت و در عوض، به درِ اتاقی که چند برچسب عروسکی به آن چسبیده بود نگاه کرد. به نظر می رسید آن اتاق متعلق به همان دختربچه باشد. به طرف اتاق رفت و خواست در را باز کند. اما لحظه ای درنگ کرد. سپس، طناب را دور دستگیره ی در اتاق انداخت و از خانه بیرون رفت. زن، سرش توی کابینت ها بود.

***

ماریا در اتاقش را باز کرد و همین که خواست بیرون بیاید، دسته ی طناب زیر پایش گیر کرد. کف پای او به شدت درد گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد، اما پایین نریخت. ماریا طناب را برداشته و به آشپزخانه رفت تا به مادرش بگوید که این روش گوشزد کردن برای دختری به سن و سال او مناسب نیست.

پشت سر مادرش که روی چهارپایه ایستاده بود و داشت وسایل را درون کابینت می چید ایستاد و گفت: “درسته من یادم رفت طنابم رو از توی حیاط بردارم. اما شما هم نباید اونو دور دستگیره در اتاق بپیچید. نزدیک بود زمین بخورم! کف پام قرمز شده!”

مادرش از کار کردن دست کشید و به او خیره شد.

ماریا گفت: “چیه؟ نکنه وقتی گفتم یه نفر  شبیه خودم رو دیدم، خواستی مجازاتم کنی؟!”

مادرش با دهان باز، فقط پلک زد.

***

ماریا در ایستگاه نشسته بود و منتظر بود اتوبوس دیگری سر برسد. در همین حین، داشت به این فکر می کرد که چطور می شود یکی دقیقاً شبیه خودش در دنیا وجود داشته باشد، آن هم در همین شهر! داشت به خودش می گفت که چرا درِ اتاق را باز نکرده و با دختربچه روبرو نشده بود. بابت این کار، صدبار به خودش لعنت فرستاد. اتوبوس بعدی از راه رسید.

***

چهارده بلوک آنطرف تر، دخترکی کنار پیاده رو، جلوی بانک بزرگ ایالتی، بی سر و صدا مشغول بادکنک فروختن بود. زیاد مشتری نداشت و هر از گاهی، کودکی که شیفته ی بادکنک ها می شد، با اصرار به مادرش او را مجاب می کرد تا یکی از آن بادکنک ها بخرد. از صبح، فقط هشت بادکنک فروخته بود.

یک مرد و یک زن، همزمان روبروی او ایستادند. زن و مرد با یکدیگر نسبتی نداشتند. مرد می خواست برای پسر دو ساله اش بادکنک بخرد و زن، بادکنک ها را برای تزئین اتاق خواهرزاده اش که تازه به مهدکودک رفته بود می خواست.

مرد، وقتی پول ها را از جیبش درآورد تا به دخترک بدهد، خشکش زد. چند ثانیه به او خیره شد و سپس مِن و مِن کنان گفت: “تو… تو… همون دختری نیستی که امروز توی اتوبوس نشسته بودی؟”

مرد، راننده ی اتوبوس بود. اما دخترک اصلاً او را نمی شناخت.

ناگهان هر دو متوجه شدند که زن هم با چهره ای حیرت زده به دخترک خیره شده است. زن که نمی دانست چه بگوید، چند لحظه در همان حالت ایستاد. در همان حین، مرد راننده ی اتوبوس گفت: “شما هم این دختر رو یادتونه؟ امروز توی اتوبوس نشسته بود.”

زن با دهان باز، سرش را به چپ و راست تکان داد.

مرد پول بادکنک را به دخترک داد، شانه بالا انداخت و با تعجب و کلی سؤال در ذهنش، از او و زنِ کماکان حیرت زده دور شد.

زن، که حالا به خودش آمده بود، یکی دو قدم جلوتر آمد و کمی خم شد. صورتش فقط دو وجب با صورت دخترک فاصله داشت. چند ثانیه از نزدیک به او زل زد. سپس دهان باز کرد و پرسید:

“تو همونی نیستی که امروز جلوی خونه ی خودتون داشتی طناب بازی می کردی؟”

پایان

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

 

 

21 دیدگاه

  1. خیلی قشنگ بود به عنوان یک داستان کوتاه و بابت تمام ترجم هاتون متشرکم و خسته نباشید میگم

  2. بزنين تو كار نويسندگى فيلم
    قشنگ صحنه به صحنه ى يه فيلمو داشتم تو ذهنم ميديدم

  3. سلام و خسته نباشید. برای یک داستان کوتاه خوب و جالب نوشته شده بود.
    من اسم رو برای داستان انتخاب میکنم ، چون شخصیت دختر داستان مثل یک تصویر بود که در سراسر شهر انعکاس پیدا کرده بود.
    یک سوال هم داشتم اونم اینکه ترجمه جلد اول ویچر حدودا چقدر دیگه وقت میبره خیلی وقته منتظر این کتابم.ممنون میشم بگی.

    1. ممنونم. متوجه اسم انتخابیتون نشدم.
      ویچر تقریباً بخش های آخر ترجمه اش داره انجام میشه و خیلی زود اطلاع رسانی درموردش انجام میشه

  4. سلام دوباره.
    اسم پیشنهادیم انعکاس بود. فکر کنم چون دفعه قبل تو پرانتز نوشته بودم ثبت نشد.

  5. voosh… chera hame dastan hay kootah yejoori tamoom mishn K payaneshoon baze??… falsafe dastan kootah ine aya??… khyli hers darare… makhsoosan age B in jazzabi bashe va yeho tamoom she 🤒… chon mamoolan dastanay kootah mno gij miknn esmi nmitoonm entekhab knm… az beyne dastanay kootahi ham K to site gozashtid B nazarm faghat 5omi va 6omi ghabele fahm bood

    1. بله. معمولاً داستان های کوتاه (عموماً هم در ژانرهای فانتزی و تعلیق) باید پایان باز داشته باشن تا ذهن خلاق خواننده بتونه خودش نتیجه گیری لازم رو برای داستان شکل بده.

  6. در ضمن من طراحی های انتزاعی و تخیلی هم انجام میدم.اگه دوست داشتید یه تعدادی شو توی تلگرام براتون میفرستم

  7. نمیدونم من اینطور فکر میکنم یا واقعا ربط هایی به جهان های موازی داشت؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا