داستان های کوتاه

داستانک های شهر – قصه ی دهم

دهمین قصه از مجموعه داستانک های شهر را در ادامه ی این مطلب بخوانید. لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید.

 

 

 

نویسنده: سامان کتال

طراحی کاور: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

 

یک لحظه احساس می کنم از دوش حموم داره به جای آب، خون شرّه می کنه. پلک میزنم و می بینیم چیزی جز آب نیست. دستمو روی موهام میکِشم و یه لحظه احساس میکنم نه تنها روی سرم مو نیست، بلکه فقط استخوان جمجمه زیر انگشتام خودنمایی میکنه. به آینه نگاه میکنم و می بینم موهام سر جاشه.

صورتمو بین دستهام قایم میکنم و تا پنج میشمرم، دوباره چشمامو باز میکنم. آب قطع شده. اما حموم پر از بخاره. احساس میکنم یه دست روی باسنم قرار میگیره. فوراً می چسبم به دیوار. پلک میزنم، دوش حموم بازه و آب با شدت به سرامیک های کف حموم برخورد میکنه.

مثانه ام پر شده. نمیدونم از استرس، از ترس، یا یه لیوان آبی که همراه قرصم، قبل از اومدنم به حموم خوردم. روی زهکش چاه حموم چمباتمه میزنم و مایع زردرنگ و بدبو رو به همراه آب ولرمی که از دوش جاریه، به اعماق چاه می فرستم.

چشمامو می بندم. نمیدونم آیا همه موقع ادرار کردن چشماشونو می بندن؟

یهو از دریچه ی چاه حموم، یه دست بیرون میاد و مستقیم توی مقعدم فرو میره. جیغ بلندی میکِشم و خودمو به عقب پرت میکنم. به دیوار پشت سرم برخورد میکنم و کف حموم ولو میشم. کاش ایستاده کارم رو انجام داده بودم.

باسنم رو چک میکنم. هیچ خونی دیده نمیشه. حتی درد هم نمیکنه. درپوش زهکش کف حموم بسته است. یه مقدار مو و کُرک لای درزهاش گیر کرده. با انتهای مسواکم درپوش رو باز میکنم و داخلش رو با دقت نگاه میکنم. یه لوله پولیکا با ارتفاع ده سانتی متر و قطر هشت که در انتها زانویی میخوره و منحرف میشه.

درست جایی که زانویی قرار داره، یه ترَک خوردگی کوچیک روی لوله دیده میشه. جریان آبی که داره از لوله پایین میره، مانع میشه که بتونی سایز ترک خوردگی رو حدس بزنی. دستم رو داخل لوله پولیکای کف حموم فرو میکنم تا ترک خوردگی رو لمس کنم.

ناگهان برق میره. دوباره جیغ میکشم. تعجب میکنم از اینکه هیچکس نمیاد تا سراغمو بگیره و ببینه چه خبره. چرا من دارم جیغ میکشم؟

کورکورانه دنبال شیر آب گرم و سرد میگردم، آبو می بندم و لخت و خیس از حموم خارج میشم.

صدا میزنم: “مامان؟”

شرمم میاد بابام منو تو این وضعیت ببینه.

هیچ جوابی نمیاد.

دوباره صدا میزنم: “مامان؟”

ناگهان تمام چراغ های خونه روشن میشه و آهنگ تولدت مبارک پخش میشه. بعدش خانوادم شروع میکنن به دست زدن و هلهله کردن. اما با ذکر این نکته که اعضای خانوادم سر ندارن. همزمان که فشفشه ها به هوا افشونده میشه، خون از گردن همه ی خانوادم به هوا فواره میزنه.

یهو یه چیزی به گردنم برخورد میکنه و احساس میکنم از لای گردنم عبور میکنه. در یک چشم به هم زدن، سرم روی زمین می افته و قبل از اینکه دنیا جلوی چشمام تیره و تار بشه، یه نفر کله ی منو شوت میکنه و کله با سرعت زیاد به تلویزیون ال ای دی خونه برخورد میکنه و از خواب میپرم.

پایان

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

12 دیدگاه

  1. بسيار جالب بود
    اي كاش يكم بيشتر ادامش ميدادين
    اينكه اخرش رو با بيدار شدن از خواب تموم كردين خوبه اما ميتونه بهترهم باشه مثلا شرح حال يك بيمار رواني باشه شايد شايد شايد اسكيزوفرني.
    مشتاقانه منتظر داستانك هاي بعديتون هستم. 🌹🌹

    1. دلم میخواست بیشتر ادامه بدم اما به نظرم کِش میومد و مجبور بودم کلیشه هایی رو وارد داستان کنم که باعث خمیازه می شد. ترجیح دادم مختصر و مفید تمومش کنم. ممنون از شما

    1. ممنون از لطف شما. در پاسخ به نظر اون دوستمون هم گفتم که فکر نمیکردم خنده دار از آب دربیاد و جای تعجبه برام. چون تمام تمرکزم رو گذاشتم که ترسناک جلوه بدمش و هرچقدر هم که خودم خوندمش، یه ذره هم نخندیدم! 🙂 🙂 ممنون از دیدگاه شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا