داستان های کوتاه

داستانک های شهر – قصه ی هشتم

هشتمین قصه از سری “داستانک های شهر” هم منتشر شد!

توجه: این داستانک، ادامه ی داستانک قبلی (سه قسمتی) است. اگر هنوز داستانک قبلی را نخوانده اید، اینجا کلیک کنید.

 لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک شماره ی هشت دعوت می کنم.

 

نویسنده: سامان کتال

تصویرگر: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

تف به این شانس.

بازم زنده ­ام. این دومین خودکشی ناموفق منه.

دفعه­ ی اول که سعی کردم خودکشی کنم، خودمو از بالای یه ساختمون دو طبقه پرت کردم پایین. از پشت­ بوم خونه­ ی خودمون پریدم روی شمشاد­های پیاده ­رو. می ­دونم خنده­ داره. یعنی حتی عرضه­ ی یه خودکشی درست و حسابی رو هم ندارم. می ­دونم خنده­ داره و می ­دونم یه احمقم. وقتی از ارتفاع شش­ متری پریدم روی شمشادها، حتی بیهوش هم نشدم. فقط دنده ­ام شکست و پوست تمام بدنم زخم شد. یه شاخه­ ی کلفت شمشاد هم فرو رفت توی نافم. از شانس بدم – و یا حماقت بیش از حدم – نصف شب بود و هیچ بنی­ آدمی نبود که منو از اون لا دربیاره. نمی­ خواستم جلب توجه کنم. می ­خواستم در سکوت خبری بمیرم. نمی­ خواستم پدر و مادرم تو اون موقعیت منو ببینن. اگه چشمم تو اون لحظه به مادرم می­ افتاد، حتماً از خودکشی منصرف می ­شدم. بالأخره به زور خودمو از بین اون شاخ و برگ­ ها بیرون کشیدم و به خودم لعنت فرستادم. فرداشم که خانواده منو تو اون وضعیت دیدن، یه خالی براشون بستم و گفتم نزدیک بود ماشین با سرعت بهم بزنه و منم از ترس خودمو انداختم تو شمشادها. مامانم بنده ­خدا کلی به اون راننده­ ی ماشین کذایی فحش و نفرین فرستاد. دلم برای مامانم می ­سوزه. هنوزم دنده ­ام درد میکنه. واسه دکتره هم همون چاخان رو سرهم کرده بودم و اون بهم گفته بود که یه بالون فوت کنم و تا چند روز فعالیت سنگین نکنم تا دنده­ ام خود به خود ترمیم بشه.

مرد میانسال سبزآبی پوش بهم کمک می­کنه تا روی تخت دراز بکشم. بعدشم میگه که خانواده ­ام الان میرسن و تا اون موقع میتونم هرچی که خواستم و هر کاری داشتم با پرستار درمیون بذارم.

گاوم زایید.

این بار دیگه چه بهونه­ ای واسه خانواده دربیارم؟ وقتی یه اشتباه رو مرتکب میشی اسمش میشه تجربه، وقتی بار دوم همون اشتباه رو مرتکب میشی، اسمش میشه حماقت. به اینجاش فکر نکرده بودم. مطمئن بودم که این ­بار دیگه رفتنی ­ام. اصلاً به عواقبش فکر نکرده بودم و حتی یه درصد هم احتمال نمی ­دادم زنده بمونم. انگار قسمت نیست. انگار نیروی دافعه­ دارم واسه اون دنیا. آخه یه آدم چقدر می­تونه درکنار بدبخت بودن، احمق هم باشه؟ گینس کجایی که ثبتم کنی؟! ایسنا کجایی که ازم مصاحبه بگیری؟ بیست و سی کجایی که پخشم کنی؟

گور پدر بیست و سی! به ننه بابام چی بگم؟

راستشو بگم؟ بگم شرمنده داشتم خودمو می­ کشتم یهو نشد؟ ایشالله دفعه­ ی بعد؟! بگم این دومین خودکشی ناموفق منه و هرهر به ریش خودم بخندم؟ و اون وقت بابام جلوی جمع یه کشیده بخوابونه زیر گوشم تا این یه ذره آبروی نداشته ­ام هم بره؟

اصلاً لازم نیست نگران باشم. چون می ­دونم دکتر تا الان همه چیز رو گذاشته کف دستشون. هه! چه خرم من که می­ خوام بامبول دربیارم. خدایا خودت کمک کن! منو که به درگاه خودت قبول نمی ­کنی! حداقل یه کاری کن مامانم نفهمه. اگه بفهمه سکته می­ کنه. دلم برای مامانم می سوزه که چنین بچه ­ای داره.

نمیشه. اگه زنده بمونم، تا آخر عمر باید خفت و خواری و طعنه و متلک تحمل کنم. باید همینجا تمومش کنم. دیروز نشد؟ امروز که میشه! خدا که آفیش نمیکنه!

هنوز کسی نیومده تا چیز میز بهم وصل کنه. چیز میز یعنی همون سرُم و دم و دستگاه. توی اتاقم هیشکی نیست. تنهام. به زور از جا بلند میشم و لبه ی تخت میشینم. یه جفت دمپایی زیر تخت افتاده. همون دمپایی هایی که روی ویلچر تو پام بود. اونا رو می پوشم و میرم لب پنجره. عجب سگ جونی هستم من! هرکی جای من دوبار خودکشی میکرد می پوکید! با این حال من هنوز توانایی راه رفتن هم دارم!

میرم لب پنجره. خداخدا میکنم که بیمارستانش بلند باشه و منم طبقات بالا بستری باشم. خدا دعامو مستجاب میکنه. طبقه ی چهارم یا سوم بیمارستان بستریم کردن. خدا دعامو مستجاب کرد! البته باید از پرسنل احمق بیمارستان هم ممنون باشم که یه مورد خودکشی از ارتفاع رو توی طبقات بالا تک و تنها ول میکنن!

خدایا، میشه یه دعای دیگه هم از من استجابت کنی؟ خواهش میکنم پنجره قفل نباشه.

دستگیره رو می گیرم، میچرخونم و به طرف خودم میکِشم. بازه! آیم سو فاکینگ لاکی! بریم برای تلاش سوم! تا سه نشه بازی نشه!

پنجره رو باز میکنم و خودمو به ضرب و زور به لبه ی پنجره میرسونم و اونجا میشینم. تا میام به زیر پام نگاه کنم، در اتاق باز میشه. تا نیمرخ میچرخم، ولی نمیتونم کسی که داشت وارد اتاق میشد رو ببینم. حتی فرصت نمیکنم زیر پامو ببینم، و بدون معطلی خودمو پرت میکنم پایین.

بین زمین و آسمون بودم و داشتم فریاد می کشیدم که دیدم که یه کامیون پر از بار ملحفه و لباس خدمه ی بیمارستان داره از پایینم رد میشه. گفتم الانه که مثل تو فیلما بیفتم توی یه جای گرم و نرم! اما من چنین چیزی نمیخواستم!

در یک چشم به هم زدن قبل از اینکه کامیون سر برسه، با پهلو به کف آسفالت برخورد کردم و ستون فقراتم خرد و خاکشیر شد. دستم له شد و پایین تنه ام بی حس شد. ضربه ی شدیدی به سرم وارد نشد، اما دید چشمام تار شد و درد از دهنم بیرون زد. در همون شرایط، کامیون که فاصله ی کمی با من داشت، علی رغم سرعت آهسته اش نتونست به موقع ترمز بگیره و با چرخ جلوی سمت راننده از روی من رد شد. بعدش وقتی کامل ترمز کرد، چرخ عقبش روی بدن من ایستاد. در همون حال که داشتم لِه می شدم و از جون می دادم، راننده ی احمق از ماشین پیاده شد و چون دستپاچه شده بود، دوتا پای منو گرفت و سعی کرد منو از زیر چرخ بکشه بیرون.

یک ثانیه ی بعد، پای من از زیرِ زانو تو دست راننده بود. از بس زور زده بود، پای چپم رو از جا کنده بود. همونجا بود که راننده از هوش رفت و نتونست دوباره سوار کامیون بشه و چرخ عقب رو از روی من برداره تا کمک به زنده موندنم کنه.

منم منتظر همین بودم. درحالی­که سرتاسر وجودم درد میکرد و تیر می کشید، بدون اینکه هاله ی نوری به سمتم بیاد و یا مرد سبز پوشی دستم رو بگیره، روحم از تنم جدا شد و به سمت جهنم دره ای رفت که خیلی ها اونجا منتظر اومدنم بودن.

اما این پایان ماجرا نبود.

از قضا شاگرد شوفر کامیون که صحنه رو دیده بود، فوراً پشت فرمون پریده و چرخ کامیون رو از روی من برداشته بود! اوه مای فا –

***

روی تخت بیمارستان دراز کشیدم و همه جای بدنم درد میکنه. وقتی میگم همه جا یعنی همه جا! سر تا سر بدنم تا جایی که میتونم ببینم باندپیچی شده و فقط چشمام معلومه و…

باز هم نمردم. باز هم زنده موندم و احتمالاً حالا حالاها نمیتونم از جای خودم بلند شم. حتی نمیتونم اختیار دستشویی رفتنم رو داشته باشم چه برسه به اینکه اقدام به خودکشی کنم. یعنی با این تفاسیر دیگه حتی امکان اینکه خودکشی کنم هم وجود نخواهد داشت. یا میندازنم توی تیمارستانی جایی، یا اینکه زندانیم میکنن، یا توی خونه چهارچشمی مراقبم هستن.

آه زندگی! دوباره من موندم تو! انگار قرار نیست من تو از هم جدا بشیم! من تو مثل زن و شوهری هستیم که بدون شناخت از همدیگه، ما رو نشوندن پای سفره ی عقد.

هنوز باید زنده بمونم. هنوز مجبورم نفس بکشم. هنوز هم باید این زندگی رو تحمل کنم و هنوز باید زندگی کنم و زندگی کنم و زندگی کنم.

زندگی ای که از هزاران میلیون میلیارد تریلیارد مرگ بدتره.

پایان

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

11 دیدگاه

  1. خیلی قشنگ بود شانسش خیلی شخمیه ههههههه به نظرم اسمش میتونه
    ((نفرین زندگی))
    باشه مرسی

  2. سلاااااام.خدا قوت و خسته نباشید ‌.
    داستان نثر روان و جالبی داره
    با اینکه هنوز قسمتای قبلو نخوندم اما خوشم اومد خیلی بامزس
    ادامه هم داره؟اگه ادامه داره میتونید ی داستان بلند جالب ازش در بیارید

    1. سلام. متشکرم. همین سه قسمت از این داستان در اومد. قرار بود داستان بلند باشه. اما کِش پیدا میکرد، بنابراین تصمیم گرفتم قیچیش کنم 🙂

  3. سلااااام خسته نباشید و خداقوت
    همین الان این داستانو خوندم . داستان جالبیه با متن روان و بامزه
    اگه ادامه بدیدنش میشه ازش ی داستان بلند خوب دراورد ✌

  4. راستی سامان جان منطظر داستانک بعدیت هستم این یکی رو کشش بده تا میتونی و با تشکر از شما😉

  5. سلام
    نميدونم بخندم يا براش غصه بخورم طفلك پيچاره
    اخ اون لحظه كه كاميون از روش رد شد مردم از خنده
    اخه اينقدر بد شانس
    عجب جوني داشت گفتم ايندفعه ديگه واقعا ميميره. خب كاميونو از رو سرش رد ميكردين خلاص شه طفلك
    عالي بود .من داستاناي كوتاهتونو دوست دارم و به نظرم در اينده نويسنده ي موفقي خواهيد شد اگه به تلاشتون ادامه بديد.
    ممنون از شما 🌹🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا