داستان های کوتاه

داستانک های شهر – قصه ی ششم

ششمین قصه از سری “داستانک های شهر” این بار هم به همراه کاور اختصاصی منتشر شد! این داستانک جذاب را بخوانید و لذت ببرید.  انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک شماره ی شش دعوت می کنم.

توجه: این داستان، سه قسمتی و ادامه دار است.

 

 

 

نویسنده: سامان کتال

تصویرگر: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا… زارت!

«آخ!»

 

***

 

صدای آژیر آمبولانس – گریه های یه نفر – همهمه کردن چند نفر – صداهای نامفهوم

 

***

 

صدای خس خس – تاریکی – بیب بیب – تاریکی

سکوت – تاریکی – سکوت – تاریکی

 

***

 

تاریکی – صدای پای چند نفر – تاریکی – درد توی بدنم

تاریکی – سکوت – بیهوشی

 

***

 

صداهای گرفته و بم توی گوشم موج میزنن. هیچگونه صدایی رو نمیتونم تشخیص بدم. همه چیز نامفهومه. انگار توی دریا غرق شدم و کلی آب از طریق گوش ها وارد مغزم شده. عصبانی کننده است. اما توانایی ندارم فریاد بزنم و خودمو از دستش خلاص کنم. یه صدای بی انتهای نامفهوم توی گوشام.

چشمام هیچی نمی بینه. فقط تاریکی و سیاهی. حتی ذره ای نور و روشنایی از مقابل پرده ی سیاهی که روبروم قرار داره عبور نمیکنه. بعد از غلغه ی گنگی که توی گوشام ایجاد شده، حالا متوجه شدم که توی تاریکی هستم. یا چشمام بسته است و نمیتونم بازشون کنم، یا اینکه کور شدم و بینایی ام رو از دست دادم. شایدهم واقعاً یه جای تاریک هستم. ولی مگه میشه اینقدر تاریک؟

بدنم بی حس و کرخته. نمیتونم حتی یکی از عضلاتم رو تکون بدم. نمیتونم اصلاً بدنم و جسمم رو حس کنم. احساس میکنم فقط یه کله ام بدون بدن. یه کله که چشماش کوره و گوشاش پر شده از صداهای خفه.

ذهنم. ذهنم درست کار میکنه؟ معلومه! پس چطور میتونم فکر کنم و با خودم حرف بزنم؟ چطور میتونم چشم ها و گوشامو تشخیص بدم؟ ولی سرم سنگینه. انگار یه هیجده چرخ پر از بار ذغال سنگ اومده روی کله ی من.

بازم درد اومده سراغم. به گذشته برمیگردم. من کجام؟ کجا بودم؟

چیکار کردم که الان به این تاریکی و گنگی و سنگینی دچار شدم؟

جرقه ای از اتفاقات گذشته توی مغز فعالم شکل میگیره. اتفاقاتی که مدت زیادی از رخ دادنشون نمیگذره.

ولی چرا من الان توی چنین شرایطی قرار دارم؟ چرا اتفاقی نمی افته؟ چرا همه چیز در سکوت و سکون و تاریکی خلاصه شده؟

داره یادم میاد…

یه درد مهلک، تمام بدنم رو فرا میگیره و در کسری از ثانیه، درد از بین میره. پس بدنم هست! سر جاشه! سرم به بدنم چسبیده!

یادم اومد…

میدونم چرا اینجوری ام و چی شد که اینجوری شدم!

من یه کاری کردم!

ناگهان همه جا سفید میشه و برق کور کننده ای از نور، مویرگ های چشمامو از هم می شکافه و تا مغز استخوان جمجمه ام نفوذ میکنه. حالا دیگه همه جا سفیده. سفیدتر از هر سفیدی. براق تر از هر براقی…

یادم اومده!

رفته رفته از شدت نور کاسته میشه… سفیدی هنوز سر جاشه، اما اون نور کورکننده از بین رفته. همه جا سفیده. اتاق سفیده.

من روی زمین نیستم! میدونم چرا اینجام! چشمام به نور عادت کردن! من جای دیگه ای هستم! ولی هنوز همه­ جا ساکته. همهمه ی توی گوشم محوتر شده ولی کاملاً از بین نرفته.

میدونم چرا اینجام!

هیچکس اینجا نیست؟! من اینجام چون…

احساس تنهایی میکنم.

من اینجام چون…

خودکشی کردم…!

و دوباره درد، تاریکی و خلسه.

ادامه دارد…

 

(برای خواندن ادامه ی این داستانک، اینجا کلیک کنید.)

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

6 دیدگاه

  1. تا اینجا که داستاناتون رو خوندم؛ بیشتر از همه متوجه شدم که شما به عنوان یک نویسنده، خیلی دقیق به دنیای اطرافتون نگاه می کنید. مثلا داستان آفتابه! من خودم به شخصه فکر نمی کردم با همچنین موضوعی بشه داستان نوشت. یا اون داستان گوزلی! اولش رو طوری شروع کردید که مشخص بود مطالعه نکردن مفاد اون فرم براش دردسر ساز می شه. خب این داستان هم جذاب بود و هم نکته ی اخلاقی داشت؛ و خوب نوشته شده بود. و این داستان آخری که ادامه دار هم هست؛ چیزی که من ازش فهمیدم اینه که وقتی یه نفر خودکشی می کنه کجا می ره؟ آیا دنیای خاصی برای افرادی که خودکشی می کنن وجود داره؟ آیا اونا محکوم به درد و عذاب هستن؟
    خلاصه اینکه خسته نباشید و ممنون از سایت خیلی خوبتون.
    منتظر داستان های بعدیتون هستم.

  2. بله دیگه، نویسنده که با سواد و کتابخون باشه نتیجه یه داستان خفن میشه

  3. یکم مبهم بود برایه من این رفته اون دنیا یا تو توهم های کماست؟ بزار بقیه شو خوندم نظر میدم

  4. ولی فکر بکنم خودکشی نباشه چون اول دستان متعجب شده و داره میگه هااااااااااااااااااااااااااااااااا! کسی که خود کشی میکنه صداش در نمیاد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا