داستان های کوتاه

داستانک های شهر – قصه ی نهم

نهمین قصه از سری “داستانک های شهر” با طراحی کاور اختصاصی منتشر شد!

این داستان جذاب و متحیر کننده را بخوانید و لذت ببرید. انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک شماره نُه دعوت می کنم. اسم انتخابی خود را برای این داستان، کامنت کنید.

 

 

نویسنده: Leon Wolf

طراحی کاور: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

 

      مرد پشت میز نهارخوری نشسته بود.  بوی خوش شام شب شکرگزاری زود تر از خود غذا وارد اتاق پذیرایی شد. مرد بو کشید و چشمانش پر اشک شد. “خدایا شکرت!”

زن در حالی که سینی فر را روی میز می گذاشت به مرد نگاه کرد و با شوق سر میز نشست. دست هایشان را روی هم گذاشتند و در حالی که سعی می کردن بغضشان صدایشان را نلرزاند با هم دعا کردند: “خدایا از تو سپاسگذاریم برای همه چیز هایی که به ما عطا کرده ای. غذایی که 7 سال ما را با آن سیر می کنی و زندگی ای که به ما بخشیده ای. به ما کمک کن و ما را مورد رحمت قرار ده. آمین!”

سپس مرد چاقو را برداشت و با احتیاط از گوشت برید . گویی می ترسید این رویای لطیف قبل از چشیده شدن یکباره با تیغه ی چاقو پاره شود.

***

      درست هفت سال پیش بود که آن ها خواب یک پرس غذای درست حسابی هم نمی دیدند. گابریل یک گاریچی بود. گاری ای که اسبش خودش بود. به او پول می دادند تا اجناس را جا به جا کند .گاهی چند گوجه و سیب زمینی هم از سبد ها داخل گاری می افتاد و او را خوشحال می کرد اما عید پاک او را بیشتر از هر چیز عصبانی می کرد! عیدی که همه تخم مرغ ها را برای رنگ کردن می خریدند، نه خوردن! چرا دنیا انقدر نا عادلانه بود؟

      آخرین بسته ی تخم مرغ را جلوی مغازه ی آلبرت گذاشت. آلبرت به مناسبت عید، چند سکه  بیشتر به او داد. گابریل خوشحال و خندان سکه ها را برداشت و به آن سمت بازار رفت. حالا می توانست سه نوع میوه بخرد و زنش را خوشحال کند! از جلوی رستوران رد شد. بوی بره کباب ها و غاز های بریان شده بینی اش را پر کرد. اما حتی امروز هم نمی توانست با همه ی پول خود یکی از آن ها را بخرد. سریع تر به قسمت میوه ها و سبزی ها رفت.

     چند آلو ، گوجه فرنگی و سیب و پیاز برداشت.  می توانستند امشب خوراک لوبیا با آلو بخورند. در حالی که فروشنده میوه ها را وزن می کرد گابریل فکر کرد،کاش حداقل شکار ممنوع نبود و می توانست شکار کند و گوشت بخورد. هیچ وقت ریسکش را نکرده بود . چرا که اگر می فهمیدند باید به عنوان جریمه همان سقفی هم که بالا سرشان بود را می فروختند!

      فروشنده پاکت میوه ها را به گابریل داد و گابریل آن ها را پشت گاری گذاشت. به آنها نگاه کرد و فکر کرد: کاش می شد گوشت را کاشت! کاش گوشت دانه ای داشت که می شد مجانی از روی زمین پیدا کرد و داخل یک گلدان کاشت !

 رو به آسمان غرولند کرد: “خدایا کاش می شد یه شب در سال حداقل گوشت بخوریم! فقط همون یک شبی که همه بوقلمون های بزرگ رو می ذارن رو میزشون!” با آن تصور آب دهانش راه افتاد و با عصبانیت فریاد زد: “به من دلیلی نشون بده تا عید شکر گذاری شکرت کنم!”

      به خانه که رسید سعی کرد دمغ بودنش را پشت  لبخند  پنهان کند تا زنش «ایوا» را ناراحت نکند. اما با چهره ی ناراحت ایوا، خودش جا خورد. ایوا با گریه به سمت گابریل دوید و او را بغل  کرد. گابریل با تعجب پرسید: “خدای من! چه اتفاقی افتاده ایوا؟”

      ایوا جواب داد: “امروز دوباره پزشک رو دیدم . بهش گفتم که بعد دو هفته هنوز همون وضعیت رو دارم و وقتی من رو معاینه کرد گفت که من مریض نیستم!” صدایش را پایین آورد و با هق هق گفت: “من یک ماهه باردارم!”

گابریل شوکه شد و با چشم های خیره به ایوا گفت: “این یک معجزه است! ما چندین ساله که تلاش کردیم و دکترها از وضعیت باروری تو قطع امید کرده بودند! دعا هامون جواب داده شد!”

ایوا با گریه فریاد زد: “اگر می دونستم قراره تو وضعیت الانمون دعامون جواب بگیره هیچ وقت دعا نمی کردم! ما شکم خودمونم نمی تونیم سیر کنیم!”

       گابریل با بیچارگی روی صندلی نشست. ایوا با حرص غر زد: “حتی دیگه شک دارم خدایی وجود داشته باشه!” ادای گابریل را در آورد و مسخره اش کرد: “دعامون جواب داده شد! دعامون جواب داده شد…”

       گابریل انتهای حرف ایوا را نفهمید. چشمانش به ایوا خیره مانده بود و با انگشتانش چیزی را می شمرد. بعد لبخند زد و ایوا را محکم در آغوش کشید: “این یک معجزه است! همه ی این ها نشونه است! امروز عید پاکه و تو این موضوع رو فهمیدی و این بچه اواخر نوامبر قراره دنیا بیاد! نزدیک عید شکرگزاری!” اشک هایش جاری شد و سر ایوا را محکم در آغوش کشید و ادامه داد: “دعاهام شنیده شده!” در حالی که به میوه های پشت سر ایوا روی میز نگاه می کرد در گوش ایوا زمزمه کرد: “اون به ما راه حل  ساده ای نشون داد. نشون داد که می شود گوشت را کاشت!”

 

پایان

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

5 دیدگاه

  1. برایه من خیلی بی معنی بود نمیدونم بقیه هم این نظر رو دارند یا خیر ولی از داستانای قبلی ضعیف تر بود

  2. نویسنده ایده جالبی رو داشت اما بنظرم خوب بیانش نکرد. آخه چطور میشه یه نفر به خاطر چند سال گوشت نخوردن یهو آدمخوار بشه اونم نه گوشت انسان های دیگه بلکه گوشت بچه ی بدنیا نیومدش که سالها از خدا میخواسته تا بهش بچه بده. به نظرم نمونه جالبتر این ایده رو دوستان میتونن در داستانک های شهر – قصه ی سوم بخونن. توی اون مورد منطق داستانی بیشتری وجود داشت. خسته نباشید.

  3. اهان حالا گرفتم چی شد اره خیلی قشنگ بود ولی سخت تونستم بفهممش مرسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا