داستان های کوتاه

داستانک های شهر – قصه ی پنجم

پنجمین قصه از سری “داستانک های شهر” به همراه کاور اختصاصی منتشر شد! این داستانک جذاب را بخوانید و لذت ببرید.  انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک شماره ی پنج دعوت می کنم. اسم انتخابی خود را برای این داستان، کامنت کنید.

 

 

 

 

نویسنده: Leon Wolf

تصویرگر: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

 

 از وقتی به این کشور  نقل مکان کردم، بیشترین چیزی که برام آزار دهنده بود ، مهندسی ساختمون هاشون بود. خونه ها پر از قناصی و سوراخ سمبه های به درد نخورد بود. انگار که اتود اولیه ساختمون، همون نقشه ی اصلی ساختمون تلقی می شد.

     معلوم نبود دیوار ها از چی ساخته شده بودن. مقوا یا کاغذ؟ اولش طبقه ی دوم یک آپارتمان بودم و شبی دو بار بیدار می شدم . بالا سرم تخت همسایه چنان به زمین کوبیده می شد که احساس می کردم من دوست پسر زن خیانتکار همسایه ام که زیر تختشون قایم شدم و باید صدای داد و فریاد عشقولانه با شوهرش رو تحمل کنم!

      خونه ی بعدی من یک زیر زمین بود. روز های اول اقامت در اونجا، ساعت هفت صبح بود که بالشم ویبره رفت. در حالی که به کسی که این وقت صبح زنگ زده فحش می دادم زیر بالشم دنبال موبالم گشتم. وقتی نگاهش کردم خبری از زنگ نبود. با منگی سرم رو رو متکا گذاشتم. هنوز صدای ویبره می اومد اما قبل این که زیادی گیج بشم همسایه بالایی گفت : ” الو !؟” و شروع کرد به حرف زدن با تلفن!

      خونه ی بعدیمو طبقه ی سوم و چهارم یک واحد دوبلکس، در آخرین طبقه ی یک آپارتمان گرفتم تا از شر صدا های همسایه های بالایی خلاص بشم. دورش زمین خالی و پارکینگ بود. خوشحال بودم که حتی از بغل هم صدایی نمیاد! خوشبختانه این جا نه اون زن پر سر و صدای اولی بود ، نه موبایل و صدای آهنگ هندی پیرمرد بالایی که تو خونه قبلی زندگی می کرد.

       طبقه ی پایین رو اتاقِ کارم کردم و طبقه ی بالا رو برای خواب و موزیک قرار دادم تا صدای گیتار الکتریک کسی رو آزار نده. معمولاً طبقه ی بالا سکوت بود اما وقتی برای کار به طبقه پایین می رفتم، صدای جیغ و داد بچه ی همسایه پایینی می اومد. بار دیگه تعجب کردم. چرا که نقشه ی ساختمون طوری ساخته شده بود که صدای زر زر بچه و دویدنش انگار از طبقه بالا می اومد؟ انگار که یک نفر بالا سرم یورتمه می رفت. فکر کنم مهندس هاشون تصادفاً تونسته بودن قوانین فیزیک صوت رو زیر پا بذارن!

      بچه گاه و بی گاه جیغ و داد می کرد و مادرش سرش داد می زد تا ساکت بشه. حتی صدای پریدن آب توی گلوی بچه و سرفه های رو اعصابش رو می شنیدم. بالاخره یه روز که بچه مدام جیغ می کشید و ضجه می زد به تنگ اومدم و رفتم طبقه ی پایین تا بگم صدای بچشون رو خفه کنن. در زدم. صدا قطع شده بود و پیرمردی در رو باز کرد. شکایت کردم که صدای بچه نمی ذاره بخوابم و رو کارم تمرکز داشته باشم .

      پیرمرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت :” من این جا تنهام . طبقه پایین هم خالیه گذاشتن برای فروش. تو این آپارتمان اصلا بچه ای نیست!”

پایان

 

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

2 دیدگاه

  1. داستان قشنگی بود ولی شاید من فقط اینجوری باشم که فکر میکنم تیکه اخر کلیشه ای بود اخه اکثر داستانک ها که ترسناکن اینجوری تموم میشن

  2. اسمی که انتخاب کردم ((فریادهای سکوت)) بود فکر کنم مناسبه لطفا براش نظر بدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا