داستان های کوتاه

داستانک های شهر – قصه ی هفتم

هفتمین قصه از سری “داستانک های شهر” منتشر شد!

توجه: این داستانک، ادامه ی داستانک قبلی است. اگر هنوز داستانک قبلی را نخوانده اید، اینجا کلیک کنید.

  انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک شماره ی هفت دعوت می کنم.

 

نویسنده: سامان کتال

تصویرگر: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

……

چشمامو باز میکنم. ذهنم سرجاشه! همه­ جا سفیده. نمی­تونم باور کنم. مگه میشه؟ آدم معمولاً بعد از خودکشی میره جهنم. ولی اینجا شبیه هرجایی هست جز جهنم! شایدم چیزایی که از جهنم بهمون گفتن نادرست بوده. شاید جهنم به جای ­اینکه سیاه و نارنجی باشه، سفیده. اگه می­تونستم برگردم به دنیا، حتماً به همه میگفتم که باورشون درمورد جهنم چقدر اشتباهه. بهشون می ­گفتم که جهنم اون جایی نیست که فکر می­ کنید.

چشمام از شدت برق ناگهانی ای که ابتدا بهشون برخورد کرد، کمی تار می ­بینن و یه حالت گیجی توی سرم دارم. مغزم هنوز از سنگینی داره گرومپ گرومپ میکنه. حالا از اون تنهایی مطلق خارج شدم. می ­تونم چند نفرو ببینم که دارن راه میرن. چندتا زن که لباس­ های سفید پوشیدن. باورم نمیشه. حوری! خدایا نوکرتم. باورم نمیشه بعد از خودکشی اومده باشم بهشت! کاش می تونستم به دنیا برگردم و به همه بگم که… صبر کن ببینم. نکنه اینا حوری­ های جهنم باشن؟!

از این فرضیه­ متناقضی که ساختم متنفر میشم و سرمو بالا می­گیرم تا کوفتگی گردنم رو آروم کنم. جالبه. دردهایی که توی دنیا تحملشون می­کنی تو این دنیا هم همراهت هستن. بالاسرم به فاصله ی هر دو ثانیه، یه نور سفید رنگ رد میشه. خیلی برام جالبه که توی عالم اموات میشه بصورت نشسته حرکت کرد. انگار روی یه صندلی نشستم و دارم به سمت جلو حرکت می­کنم.

چشمام هنوز تار می ­بینه ولی می­ تونم حس کنم که چندتا حوری از کنارم رد میشه. می ­خوام دست دراز کنم و یکیشونو لمس کنم، ولی حجب و حیا اجازه نمیده چنین جسارتی کنم. وقت زیاده. تا عمر دارم می­تونم با تک­ تک این ارواح لطیفه – متضاد ارواح خبیثه!- وقت بگذرونم. فقط باید منتظر بمونم ببینم تکلیفم چی میشه اینجا. بلاتکلیفی خیلی بده. کاش خدا زودتر به پرونده ی من رسیدگی کنه. یه خودکشی ساده که این همه دنگ و فنگ نداره. یا رومی روم یا زنگی زنگ. یا بهشت بَرین، یا اسفلِ سافلین.

ناگهان از حرکت می ­ایستم و به سمت راست تغییر مسیر میدم. متعجبم از اینکه مدرنیته توی عالم مأوا هم داره حکمرانی می­کنه. من یه روحم با قابلیت اتوپایلوت! خدایا تکنولوژیت تو حلقم.

ناگهان دوباره می ­ایستم. دید چشمام بهتر شده. همه­ جا با سرامیک سفید پوشیده شده. بوی خاصی هم میاد. شامّه ­ام درست کار نمی­ کنه ولی بویی آمیخته از کلر و الکل توی هوا استشمام میشه. حتماً باید استخری چیزی باشه. شایدم همون گودال ­های معروف مواد مذاب باشه که گناهکاران رو میندازن توش. با توجه به فناوری­ هایی که اینجا دیده میشه، بعید نیست نوع شکنجه­ ها و عذاب ­ها هم در طول زمان تغییر کرده باشه. شاید الان گناهکاران رو با تینر و کلر و فرمول های شیمیایی جدید شکنجه میدن. هیچوقت شیمی ­ام خوب نبود ولی فکر کنم ترکیب الکل- تینر- کلر یه محلول کشنده ایجاد کنه که هر موجود دوپا و یا چهارپایی رو به عَر زدن وا داره.

سمت چپم یه درِ کِرِم­ رنگ هست که روی اون عدد 43 نقش بسته. بعض گلومو می­ گیره و ترس تمام وجودم رو مال خودش می­ کنه. یاد فیلم “درخشش” اثر استنلی کوبریک می­ افتم. اونجا هم یه اتاق بود که توش یه زنِ زامبی ­شده، آدما رو اغوا می­کرد. واقعاً تنوع عذاب تو این عالم غوغا می ­کنه! بابا تو مدرسه به ما گفتن فقط قیر داغ می ­ریزن تو حلقمون اگه گناه کنیم. حالا فوقش خودکشی که گناه کبیره است واسش همون گودال شیمیایی کفایت می ­کنه. خداییش واسه این عذاب­ ها آماده نیستم. عجب گیری کردیما.

بغضم رو قورت میدم و به سمت راستم نگاه می­کنم. یه حوری از کنارم رد میشه و بی ­توجه به من، به نیم متر بالاتر از جایی که کله ­ام قرار داره لبخند میزنه و سلام می­ کنه. تازه متوجه میشم که حوری مذکور، یه تیکه پارچه­ ی سیاه سرشه که شبیه مقنعه است. اخم می­ کنم، به بالا نگاه می­کنم و سرمو 90 درجه می ­چرخونم. با گوشه ی چشم، یه مرد میانسال رو می­ بینم که با تعجب به منِ متعجب چشم دوخته و لبخند می ­زنه. لباس سبزآبی روشن به تن داره و بهش نمی خوره فرشته­ ی عذابم باشه. احتمالاً یکی از خدمه­ ی اینجاست. حقوقشم مستقیم از خدا می­ گیره. سرمو بر می ­گردونم و دوباره به جلو خیره میشم.

اوضاع کمی مشکوک میزنه. یه جورایی این فضا برام آشناست. تمرکز حواس ندارم. ناگهان چشمم می ­افته به پاهام و می ­بینم یه جفت دمپایی پلاستیکی از اینایی مارک آدیداس روشون خورده توی پاهامه. یعنی پاهام توی دمپاییه و جورابم پام نیست. زیر پاهامم یه پنل خاکستری- مشکی قرار داره که دوتا چرخ کوچیک کنارشون پیچ شده. تازه متوجه میشم که آرنج ­هام روی دسته های یه صندلی چرخدار قرار داره و کف دستامم روی شکمم رو به بالا قرار داره انگار که دارم دعا می­کنم.

پس خبری از اتوپایلوت نیست و من روی ویلچر نشستم. بخشکی شانس. تازه داشت خوشم می اومد. مرد سبزآبی­ پوش در اتاق 43 رو باز می­کنه و منو هل میده داخل. با دیدن تخت و دم و دستگاه، تازه دوزاریم می ­افته که کجام و صدای خانمی که از طریق بلندگوها پخش میشه و میگه: «آقای دکتر فلانی به رادیولوژی… آقای دکتر مگسیان به رادیولوژی.» باعث میشه مطمئن بشم چه اتفاقی افتاده و من چرا اینجام.

آه میکشم و چشمامو با تأسف می ­بندم. من توی بیمارستانم. این همه مدت توی بیمارستان بودم و داشتم واسه خودم خیالبافی می­ کردم. من توی بیمارستانم. خودکشی من ناموفق بوده.

مشت هامو از عصبانیت گره می ­کنم و ناخونامو کف دستم فشار میدم. من مجروح شدم و آسیب دیدم. ولی نمردم. بازم یه خودکشی ناموفق دیگه. و این یعنی من هنوز… زنده­ ام.

ادامه دارد…

 

(برای خواندن ادامه ی این داستانک، اینجا کلیک کنید.)

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

1 دیدگاه

  1. قشنگ بود ولی یه چیزی من بگم بهش فکر کن سامان جان شما اگه خودکشی کنی موقعه سقوط داد میزنی؟ معلومه نه خودت این تصمیمو بگیری دیگه ازش ترسی نداری به نظرم هاااااااااااااای اول داستان بی معنیه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا