داستان های کوتاه

داستانک های شهر – قصه ی دوم

دومین قصه از سری “داستانک های شهر” نیز منتشر شد! امیدواریم از این داستان متفاوت لذت ببرید. انتخاب اسم داستان با شماست! لطفاً نظرات خود را حتماً برای ما بنویسید. شما را به خواندن داستانک دوم دعوت می کنم.

نویسنده: سامان کتال

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آفتابه احساس می کرد منزوی شده است. تک و تنها کنج توالت ایستاده بود و با یک دستش به کمر و دستی دیگر که مانند علامت هیتلر به صورت مورب روی هوا قرار داشت، به انسان­ هایی خیره می شد که چند سالی بود به جای او، از شلنگ استفاده می کردند.

روزگاری بود که آفتابه ها شأن و مقامی برای خود داشتند و هنرمندانِ باسلیقه، آنها را از فلزات ارزشمندی چون مس و روی می ساختند. اما این روزها با پیشرفت دنیا، مردم به جای آفتابه، از شلنگ و یا توالت فرنگی های مدرن استفاده می کردند.

شلنگ ها به دلیل اینکه وزن کمتری داشتند، برای سهولت استفاده توسط انسان ها مناسب تر بودند. توالت فرنگی های مدرن هم برای انسان های اعیان و یا افرادی بود که توانایی نشستن روی کاسه توالت را نداشتند.

آفتابه همچنان گوشه ی توالت ایستاده بود و با حسرت به شلنگ برنجی لعاب یافته نگاه می کرد. می دید که انسان ها با چه علاقه ای، شلنگ را در دست گرفته و خود را می شویند. حسادت می کرد که شلنگ تا چه حد می تواند به خصوصی ترین قسمت های بدن انسان نزدیک شود و با فشار آب، محل مورد نظر را بشوید؛ قسمت هایی از بدن انسان که سعادت مشاهده ی آنها، نصیب هر کسی – حتی خود صاحب آن – نمی شد.

آفتابه روزهایی را به خاطر آورد که زن و مرد، پیر و جوان، با دست راست خود، دسته ی خمیده ی او را گرفته، آن را به پشت خود برده و خود را با دست چپ می شستند. آن روزها شلنگ مد نبود. خیلی ها اصلاً شلنگ را بد و قبیح می دانستند. آفتابه، یک میراث جاودان از نسل های پیشینِ آن انسان های مقیّد بود که به این راحتی از دلبستگی های خود دل نمی کندند.

اما این روزها، با ورود نسلی تازه از انسان های تکنولوژی زده و راحت طلب، آفتابه ها دیگر آن جایگاه سابق خود را نداشتند و حتی خیلی از مردم، حضور آنها در توالت های خود را کسر شأن می شمردند.

یادش آمد که قبل از مد شدن شلنگ، چقدر به گل های باغچه آب داده بود، چقدر جلوی درِ خانه را به کمک جارو آب پاشی کرده و خاک ها را به گِل تبدیل کرده بود تا روی وسایل صاحب خانه کمتر گرد و خاک بنشیند. حالا شلنگ جانشین او در تمامی این امور شده بود. او مجبور بود فقط و فقط از کنج توالت به تماشای هنرنمایی شلنگ بنشیند.

هر از گاهی از همنوعانش می شنید که نسل آفتابه ها هنوز کاملاً از بین نرفته بود. برخی پیرمردها و پیرزن هایی که هنوز قدرت چمباتمه زدن روی کاسه توالت های روستا را داشتند، هنوز که هنوزه، آفتابه را انیس و مونس خلوت خود می دانستند. هنوز راننده کامیون هایی بودند که با خود آفتابه حمل می کردند تا شب و نصفه شب، در بیابان های بی آب و علف، قضای حاجاتشان را بدون پاکیزگی به اتمام نرسانند. هنوز هم پیدا می شدند راننده اتوبوس هایی که به جای بطری یک و نیم لیتری آب معدنی، از آفتابه برای طهارت خود استفاده کنند.

آفتابه چشمانش را بست و خود را در دستان راننده کامیونی تصور کرد که در شانه ی خاکی جاده کنار زده بود و داشت با کمک آفتابه خودش را می شست. خود را درون توالت سنگی یک خانه ی روستایی تصور کرد که اهالی خانه، روزی چندبار از او استفاده می کردند و او از این بابت خشنود بود. تصور کرد که اگر مهمانانی از کلانشهرها به آن روستا بروند، برای شستن خودشان با آفتابه چقدر مشکل خواند داشت؛ و از این موضوع خنده اش گرفت. خنده ای شیرین که فقط در رؤیا امکان پذیر بود.

برق توالت روشن شد و یکی از اهالی خانه پس از قرارگیری در پوزیشن مناسب و پس از مجسمه سازی با دقتی مثال زدنی، شلنگ را برداشت و شاهکار هنری اش را به قعر چاه مستراح لانچ کرد. سپس بیرون رفت و دوباره برق را خاموش کرد.

توالت مجدداً تاریک شد و آفتابه محزون از اینکه مدت ها می شد که کسی حتی به او دست نزده بود، به فکر فرو رفت. جایی در انتهای قلب پلاستیکی اش می دانست که این وضعیت پایدار نخواهد ماند. روزی می رسید که دوباره از آفتابه ها استفاده می شد. روزی می آمد که استفاده از آفتابه دوباره مُد می شد و او می توانست خویشاوندانش را پشت ویترین مغازه ها تصور کند. می دانست که انسان ها روزی به شکلی و به علتی دوباره به آفتابه ها رو می آوردند و بازار آنها حسابی داغ خواهد شد.

و چنین شد.

یک روز صبح، یکی از اهالی خانه وارد توالت شد و پس از انجام عملیات تخلیه، یکراست سراغ آفتابه رفت! آفتابه متعجب و خوشحال از این موضوع، سر از پا نمی شناخت. نمی دانست چه اتفاقی افتاده که از او استفاده می شد، اما مهم نبود. سرانجام این انتظار طولانی به پایان رسید.

حالا آفتابه از یک وسیله ی منزوی، به یک وسیله ی پرکاربرد تبدیل شده بود. کم کم متوجه قضیه شد و علتِ روی آوردن انسان ها به آفتابه ها را فهمید. فهمید که ذخایر آب شهری کم شده و مردم مجبورند تا مدت ها آب ذخیره کنند. آب لوله کشی به قدری ضعیف بود که تنها چند قطره از آن می چکید و کفاف پر کردن یک لیوان را هم نمی داد. اما این مشکل آفتابه نبود. مشکل انسان ها بود. مادامی که انسان ها به دغدغه های آفتابه ها فکر نمی کردند، دلیلی نداشت که آفتابه ها برای انسان ها دل بسوزانند.

آفتابه حالا به جایگاه اصلی خودش برگشته بود. او با فخر و غرور، کنج توالت می ایستاد و با نگاه های زیرچشمی به شلنگ، بادی به غبغب می انداخت و هربار که لوله اش به نواحی ممنوعه ی انسان ها نزدیک تر می شد، گل از گلش می شکفت.

آفتابه حالا روزهای آخر عمرش را می گذراند. او پوسیده شده بود و کم کم باید جای خود را به یک آفتابه ی جوان می داد. مشکل کمبود آب کماکان وجود داشت و به نظر می رسید دغدغه های معیشتی و رفاهی انسان ها قرار بود بیش از پیش شود. و آفتابه ی جوان حالاحالاها می توانست درون توالت جولان دهد و برای خودش آقایی کند. جانشین برحق او در آن توالت، قرار بود سالیان سال وظیفه ی ذخیره آب و تمیز کردن مجاری دفعی انسان ها را برعهده بگیرد. و آفتابه ی پا به سن گذاشته از این موضوع ناراحت نبود. اگر مثل گذشته در انزوا می مُرد، حتماً مرگ ناکامی داشت. اما حالا که در اواخر عمرِ پر فراز و نشیب خود، به آرزوی خود رسیده بود، دیگر چیزی از این دنیا نمی خواست. آفتابه اکنون می توانست با خیال راحت دور انداخته شود و در کنار آشغال های دیگر، زندگی جدید را آغاز کند. زندگی ای که در آن، کم آبی، بلااستفاده بودن و عدم توجه انسان ها اهمیتی نداشت.

 

 

پایان

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

9 دیدگاه

  1. اولین سوالی ک ب ذهن میاد اینه ک مام میتونیم آفتابه شیم و از سختیا لذت ببریم؟

  2. داستان جالبی بود،بازیرکی تمام انتقادهای خودتونو لابه لای طنزشیرین این داستان گنجونده بودین،لذت بردم ممنون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا