داستان های کوتاه

داستانک های شهر – قصه یازدهم

یازدهمین قصه از مجموعه داستانک های شهر را در ادامه ی این مطلب بخوانید. لطفاً نظرات خود را حتماً زیر همین پست برای ما بنویسید؛ چرا که نظرات شما برای ما بسیار مهم است!

 

 

 

نویسنده: سامان کتال

 

 

 

 

 

 

آقای ایتان در کارخانه­ ی سوسیس و کالباس سازی در حومه ی شهر کار میکرد و مسئول حمل و نقل گوشت های خام از کشتارگاه به کارخانه بود. چند وقتی میشد که در محل شایعه شده بود که در کارخانه ای که آقای ایتان در آن کار میکند، به جای گوشت خوک، از گوشت گربه و سگ و برای تولید سوسیس و کالباس استفاده می شود.

همسایه ها چندبار این موضوع را از آقای ایتان پرسیدند و او این شایعه را اکیداً مردود خواند و آن را از بیخ و بن تکذیب کرد. حتی تهدید کرد اگر این شایعات ادامه داشته باشد، به جرم افترا از دست همسایه ها شکایت خواهد کرد.

همسایه ها نیز پس از مدتی این موضوع را فراموش کردند و دیگر پیگیرش نشدند. اما حواسشان بود که هروقت به فروشگاه های زنجیره ای سر میزنند، محصولات پروتئینی برند “ناسنا” را درون سبد خرید خود نریزند.

***

اندرو که پدرش به تازگی به مناسبت قبولی اش در کالج، یک فورد مدل 2002 برای او خریده بود، جلوی آموزشگاه موسیقی “دیلوما” در خیابان استراسبورگ درون ماشین جدید خود نشسته و منتظر بود تا سیسلی کلاسش تمام شود و با هم به رستوران دریایی بروند.

سیسلی با پانزده دقیقه تأخیر از کلاس خارج شد و با لبخندی بر لب، درون ماشین نشست. اندرو که از این انتظار پانزده دقیقه ای کلافه شده بود، بدون سلام به سیسلی گفت: “میذاشتی یه ساعت دیگه می اومدی.”

سیسلی با لبخندی گَل و گشاد گفت: “آقای بارکلی داشت باهام سلفژ کار میکرد.”

اندرو با تعجب و کنایه گفت: “عجب! اون وقت این آقای بارکلی بابت این پونزده دقیقه آموزش اضافه، شهریه ی جداگانه نمیگیره؟”

سیسلی با شادابی گفت: “سخت نگیر اندی، نمیذارم بوسم کنه.”

اندی با بی طاقتی، ماشین را روشن کرد و به طرف رستوران گلوریوس بیچ راند. در طول راه، اصلاً حرف نمیزد و فقط سیسلی هر چند دقیقه یکبار، یک جمله میگفت و اندرو تنها با سر تکان دادن، حرف های او را تصدیق و یا مردود می کرد.

پس از گذشت چند دقیقه، سیسلی از این سکوت معنادار اندرو کلافه شد و با عصبانیت گفت: “چیو میخوای ثابت کنی؟”

اندرو پاسخ نداد، دنده اضافه کرد و پای خود را بیشتر روی گاز فشار داد.

سیسلی جیغ کشید: “بزن کنار میخوام پیاده شم.”

اندی بیشتر و بیشتر گاز داد و سرعت ماشین را به 136 کیلومتر بر ساعت رساند. سیسلی دستش را به طرف دستگیره ی در برد تا پیاده شود، اما اندرو با حرکتی ناگهانی، فرمان را چرخاند تا تعادل سیسلی را به هم بزند. اما در همان لحظه، تعادل ماشین بر هم خورد و پس از برخورد با گاردریل، واژگون شد، معلق زد و به شکل وحشیانه ای به آن سوی اتوبان رفته و با یکی از اتومبیل هایی که در جهت مخالف، در لاین سرعت، با سرعت 112 کیلومتر بر ساعت می راند، برخورد کرد.

***

در بزرگراه 45، حدفاصل دشینگ مارت تا گلوریوس بیچ در محدوده­ ی غرب به شرق، ترافیکی چند کیلومتری ایجاد شده بود. پلیس دورتادور شعاع محل سانحه را محصور کرده بود و مأموران، پزشکان اورژانس، پزشکان قانونی و چند تن از خبرنگاران دولتی در محل حادثه مشغول وظایف خود بودند. آتش نشانی در محل حضور داشت، اما هیچگونه آتش سوزی ای رخ نداده بود.

مصدومین خودروی سواری که یک زن و مرد بودند، توسط نیروهای امدادی از ماشینِ واژگون خارج و به مراکز درمانی انتقال داده شده بودند. حال عمومی هردوی آنها به واسطه ی بستن کمربند ایمنی خوب بود و به جز چند شکستی و کبودی، مشکل خاصی وجود نداشت.

در سمت دیگر، اتومبیلی که در آن سوی اتوبان توسط برخورد شدید خودروی سواری منحرف شده بود، به پهلو چپ شده بود و راننده اش که مردی میانسال بود، زنده بود و تنها بر اثر شکستن شیشه ی جلو، صورتش زخمی شده بود.

هلی کوپتر فدرال از بالا به صحنه­ ی حادثه تسلط داشت و کارآگاه ها و پلیس امنیت ملی داشتند با شتاب به این سو و آن سو می رفتند. پرمشغله ترین افراد، پزشکان قانونی و پزشکان اورژانس بودند.

خودرویی که در آن سوی اتوبان مورد برخورد قرار گرفته بود، یک کامیونت باری بود که پس از تصادف و واژگونی، درِ قسمت حمل بارِ آن باز شده و تمام محتویات آن روی جاده ریخته بود.

پس از اینکه پزشک قانونی، چند کلمه ای خصوصی با رئیس پلیس حرف زد، رئیس پلیس به دو نفر از مأمورانش علامت داد و آنها، به طرف راننده ی میانسال کامیونت رفته و او را دستبندزنان به طرف ماشین پلیس هدایت کردند. راننده بدون هیچ مقاومتی به همراه پلیس ها وارد ماشین شده و به پاسگاه انتقال داده شد.

پس از آن، جسد هایی که از قسمت بار کامیونت بیرون ریخته بودند را یکی یکی درون ماشین های انتقال جسد گذاشتند و به سردخانه منتقل کردند.

در همان حین، پزشک قانونی به رئیس پلیس گفت: “چرا زودتر متوجه نشدیم؟”

پلیس گفت: “این واقعیت مثل روز روشن بود و ما نتونستیم اونو ببینیم.”

سپس به نشان تجاری ای که روی قسمتِ بارِ کامیونتِ واژگون شده درج شده بود، چشم دوخت. حالا که کلمات وارونه نوشته شده بودند، خواندن آن آسان تر بود.

رئیس پلیس آه کشید و زیرلب گفت: “فرآورده های پروتئینی و گوشتیِ «ناسنا.»” سپس چشمانش را تنگ کرد و سر تکان داد. “«انسان».”

 

پایان

 

 

 

کانال تلگرام نشریه ی شهر

 

7 دیدگاه

  1. سلام و خسته نباشيد
    باحال بود و جزئيات بيشتري نسبت به داستانك هاي قبليتون داشت كه داستان رو ملموس تر جلوه ميداد.
    اين جزئيات نشان دهنده پيشرفت شماست .بشخصه لذت بردم 👍☺☺

  2. فقط لطفا تو داستانک بعدی چطوره یکم از بحث ادم خواری فاصله بگیرید؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا