داستان های کوتاه

داستانک های شهر – قصه ی دوازدهم

قصه ی شماره دوازده از مجموعه داستانک های شهر را در ادامه ی این مطلب بخوانید. لطفاً نظرات خود را زیر همین پست برای ما بنویسید؛ نظرات شما برای ما بسیار مهم است!

 

 

 

نویسنده: سامان کتال

تصویرگر: پارسا زارعی

 

 

 

 

 

ماجرا از روزی شروع شد که قرار بود با بچه ها بریم شمال. وسایل رو جمع کردیم و ساعت 4 بعدازظهر راه افتادیم. تعطیلات بهمن ماه بود و با احتساب بین التعطیلین، سه روز تعطیل بود. از جاده ی هراز رفتیم. من سه روز بود که شکمم کار نمیکرد. پلور ایستادیم و خواستیم آش بخوریم. توی اون سرما می چسبید، اما من نمیتونستم هیچی بخورم. دیگه ظرفیتم تکمیل شده بود و فقط مایعات برام مناسب بود.

هوا داشت رو به تاریکی میرفت که سوار شدیم و بکوب تا جنگل آمل روندیم. جنگل آمل کمی ترافیک بود و تصمیم گرفتیم شام رو همونجا بخوریم. از اونجایی که من هیچوقت نمیتونستم از جوجه بگذرم، تصمیم گرفتم به هر نحوی شده شکمم رو خالی کنم تا واسه جوجه کباب خوشمزه جا داشته باشم و دلی از عزا دربیارم.

اون موقع شب، توی اون سرما، سگ توی جنگل پرسه نمیزد، ولی ما وسایل رو بردیم و اتراق کردیم و  آتیش رو به راه کردیم. من فرصت رو مناسب دیدم و رفتم سمت دستشویی. دستشویی تا جایی که ما آتیش درست کرده بودیم حدود 200 متر فاصله داشت و برای رسیدن بهش باید از چندتا درخت تنومند رد میشدی.

از شانس عالی من، هیچ لامپی روشن نبود. اما خدا برکت بده به چراغ قوه ی موبایل! روشنش کردم و نورش رو به در و دیوار انداختم. تابلوی “زنانه” به چشمم خورد. بغلش هم با اسپری یه فلِش کشیده بودن و با خط خرچنگ قورباغه ای نوشته بودن که مثلاً “مردانه” اونطرف قرار داره. اونطرف کجا بود؟ پشت.

کورمال کورمال رفتم و به ورودی مردانه رسیدم. سه تا توالت بود که هرسه تاش هم خراب بود. یعنی آب پایین نمیرفت. تاریکی به کمکم اومد و باعث شد زیاد به صحنه ی دل انگیز کاسه ها چشم ندوزم. شیر آب توالت وسطی مجهز! به شیلنگ بود و فشار خوبی هم داشت. دوتای دیگه شیلنگ که نداشتن هیچ، آفتابه هم نداشتن.

با نور موبایل اطراف توالت رو چک کردم مبادا کسی اونجا کمین کرده باشه که بخواد منو دید بزنه!!

به قوه ی تخیل خودم خندیدم، کمربند، دکمه و زیپ رو به ترتیب باز کردم و چمباتمه زدم. گوشی توی دست چپم بود و با دست راستم، فاق شلوارم رو نگه داشته بودم. درش قفل نداشت، اما بعید میدونستم کسی بخواد و یا حتی جرأت کنه سمت دستشویی بیاد. اگر هم کسی می اومد، توی همون زنونه- فارق از جنسیت – کارش رو انجام میداد و میرفت. فقط من بودم که این موقع از شب توی سوز سگ کُش مازندران و این پارک جنگلی که در حال حاضر بی در و پیکر ترین جای منطقه شناخته میشد، به قانون احترام میذاشتم!

سه دقیقه زور زدم. خبری نشد. قفل گوشیمو باز کردم و رفتم سراغ کانال های جوک و خنده توی تلگرام. بلکه خنده باعث بشه عصاره ی ملین توی روده های من جریان بگیره و مثل یه خط شکن، راه رو برای سُر خوردن خمیرهای هضم شده و خوش نشینِ چند روز اخیرِ دستگاه گوارشم باز کنه.

پنج دقیقه و نیم. خبری نشد. پاهام کم کم داشت خواب میرفت. بلند شدم و توی همون حالتِ خشتک پایین، پاهامو چندبار تکون دادم تا از حالت بی حسی دربیاد.

دوباره نشستم و تصمیم گرفتم با فشار آب، خودمو تحریک کنم، بلکه به غیرت راست روده ام بربخوره و از خودش یه حرکت سرکوب گرانه ای نشون بده!

گوشی رو گذاشتم توی جیب کاپشنم، به طوری که قسمت فلاش دوربینش بیرون باشه تا محیط رو روشن نگهداره. شلنگ رو با دست چپم گرفتم و شیر آب رو باز کردم. آب با چنان فشاری بیرون زد که از جا پریدم. چند قطره آب بسیار پاک و و زلال روی سر و صورتم ریخت که باعث شد عُق بزنم. همون عق زدن باعث شد به تیریژ قبای روده ی درازم بر بخوره و رشته ی Turd ها رو مثل سرسره بازی هل بده و پایین بیاد.

به قدری از این اتفاق خوشحال بودم که متوجه تاریک شدن محیط نشدم. شدم، اما کمی با تأخیر. چشمام به تاریکیِ محیط عادت کرده بود.

فشار آب رو کم کردم، بعدش دستمو طرف جیب کاپشنم بردم تا گوشی رو دوباره دربیارم و نور به این دالان گُه آلود ببارونم. گوشی تو جیبم نبود! بدتر از این نمیشد! سرمو از لای خشتکم خم کردم و دیدم که بعله، گوشی قشنگ و نازنینم داره توی حوضچه ای سراسر مدفوع و زردابه و آب غیرزلال شنا میکنه. جهنم روی سرم آوار شد. حالا توی اون گیر و دار، توده ی زمخت، سفت، قهوه ای و بدبو بین زمین و هوا گیر کرده بود و هیچ جوره نمیشد قیچیش کرد. نه راه پس داشتم نه راه پیش.

مثل یه مرغ تخمگذار شده بودم که تخمش بیرون نمی اومد. قید همه چی رو زدم. نیم خیز بلند شدم و چرخیدم. چشمامو بستم، دندونامو با انزجار روی هم فشار دادم، جلوی عُق زدنمو گرفتم و دستمو توی کاسه توالت پر از آب و چیزای دیگه فرو کردم و دنبال گوشیم گشتم. دستمو کورکورانه چرخوندم و یه چیزی رو گرفتم. با توجه به قُطر استوانه ای و حالت نرمش، به نظر نمیومد گوشی باشه. فوراً ولش کردم و دستمو تندتند تکون دادم تا از خودم دورش کنم، غافل از اینکه دوستاش داشتن اطراف دستم خودنمایی میکردن.

انگار مثل یه عده بچه ی شیطون، گوشی منو قایم کرده بودن و قصد نداشتن بهم بدن.

تعارف و لوس بازی رو کنار گذاشتم و پنجه هامو مثل خرچنگ باز و بسته کردم. بعد از چند ثانیه تلاش و چنگ زدن به چیزهای غیرمتعارفی که خدارو شکر نمیتونستم دقیق ببینمشون، گوشی رو پیدا کردم. بی توجه به اینکه ماده ی حجیم شده هنوز به صورت کامل از بدنم خارج نشده، شلوارمو بالا کشیدم، فقط دکمه رو بستم و تا اومدم به طرف بیرون فرار کنم، پام لیز خورد و از پشت توی گودال کوچک اما پرمحتوا افتادم.

دستی که گوشی رو باهاش نگه داشته بودم، تا ساعد توی سوراخ سنگ توالت فرو رفت و گیر کرد. هرچی زور زدم نتونستم دستمو بدون اینکه گوشی رو ول کنم بیرون بکشم. با اینکه لوله گرفته بود، اما نمیتونستم ریسکش رو به جون بخرم که فرو رفتن دستم توی کاسه، لوله رو باز نکرده باشه. با ناباوری به این بدبختی خودم خندیدم. بعدش دونه های اشک گرم، یکی یکی از روی گونه هام سُر خوردن و پایین چکیدن. رفته رفته به هق هق افتادم. مثل خر نعره میزدم و مثل سگ زوزه می کشیدم. احساس کردم مدفوعی که لای سوراخ مقعدم گیرکرده بود، داره بیرون میاد. میتونستم گرمای خون رو دور ناحیه ی دفعی دستگاه گوارشم احساس کنم. احساس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم.

آخر سر با بدبختی و فلاکتی مثال زدنی، فریاد زدم و کمک خواستم. بیش از بیست بار با صدای بلند داد زدم. مدفوع کاملاً از بدنم خارج شده و توی شورتم سرگردان بود.

ناگهان عرقی سرد، کل بدنم رو در بر گرفت. سرم گیج رفت. دیگه نای داد زدن نداشتم. بیخیال همه چیز شدم. دستی که توی سوراخ سنگ دستشویی گیر کرده بود رو ول کردم و تا اومدم تلاش کنم که اونو بیرون بیارم، از هوش رفتم.

***

بعدش دیگه مهم نیست چی شد. اما من از اون روز به بعد، اون آدم سابق نشدم. هنوزم وقتی اسم شمال میاد، تن و بدنم میلرزه. هنوز وقتی اسم مسافرت و جوجه کباب میاد، عرق سردی روی پیشونیم می شینه. هنوز وقتی چشمم به سنگ توالت می افته، به رعشه می افتم. میتونم فکر شمال و مسافرت و جوجه کباب رو از ذهنم بیرون کنم. اما تا آخر عمر محکوم به این هستم که دستشویی برم. این ماجرا تا آخر زندگیم بهم وصله.

ای کاش انسان میتونست منبع غذایی بدنش رو با چیزی غیر از غذا تأمین کنه. ای کاش میتونست مثل درخت ها و گل ها از اکسیژن و کود و نور خورشید برای زنده موندن کمک بگیره. تا مجبور نشه دستشویی بره. تا مجبور نشه یبوست بگیره.

ای کاش میتونستم این کابوس رو از خودم دور کنم. البته بخشی از این “ای کاش” دست خودمه. دست خودمه. میتونم دیگه غذا نخورم. میتونم فقط مایعات بخورم. میتونم یه چیزی اختراع کنم که بدون دخالت دستگاه گوارش، منابع مغذی و معدنی رو به بدن برسونه. و یا شایدم نتونستم. شاید فقط تونستم چاره ی کار خودمو کنم. شاید یه روز لب به آب و غذا نزدم. شاید یه روز تصمیم گرفتم دیگه هیچی نخورم تا مجبور نباشم دستشویی برم. شاید یه روز تصمیم گرفتم دیگه هیچی نخورم تا مجبور نباشم زندگی کنم.

پایان

9 دیدگاه

  1. سلام
    داستان موضوع خاصی نداشت ولی خیلی دردناک بود😄
    و جوری نوشته شده که یه لحظه حس کردم تو این موقعیتم و کاملا حس همزاد پنداری در من بیدار شد
    یعنی میگم که قلمتون جالبه

  2. جالب بود بیشتر شبیه دردو دل بود و خیلی تصویری بود ب حدی ک دلم میخاد برم کله تنمو بشورم ععععووووععع🤢

  3. جالب بود . هم خنديدم و هم چند بار عق زدم و دماغمو گرفتم ،منظره ي حال به زني رو توصيف كرده بودين و الحق خوب توصيف كردين چون علاوه بر اينكه دوست داشتم بالا بيارم دلمم براش سوخت .چقد دردناك بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا